واقعی ترین عشق p2
پارت دوم
... و به سمت پدرش حمله کرد و او را هل داد...
هشت ماه قبل:
آدرین تصمیم گرفت در اتاقش را باز کند و یواشکی از آن جا خارج شود؛ با اینکه پدرش خیلی رک و پوست کنده دستور داده بود که این کار را نکند.
آدرین، برای چندمین بار، داشت دستور پدرش را یواشکی زیر پا میگذاشت. حس میکرد در حال شورش کردن است.
پدرش در اتاق پذیرایی، مشغول صحبت با «آقای داموکلس» مدیر مدرسهٔ «فرانسوا دوپون» بود.
آن ها داشتند در مورد آدرین صحبت میکردند، بنابراین آدرین به خودش گفت:« هی پسر تو کار بدی نکردی! اونا دارن در باره تو حرف میزنن، پس تو حق داری حرفاشون رو بشنوی!»
به آرامی سرش را نزدیک شکاف در برد و گوش داد؛ صدای رسا و پر طنین آقای داموکلس میگفت:« ببینید آقای آگرست، شما پدر آدرین هستید و کاملاً در مورد تمام تصمیم هایی که میگیرید حق دارید، اما خب، آدرین توی سن خیلی حساسیه، به نظرم بهتره که الان مدرسه رفتن رو تجربه کنه...»
صدای آرام و گرفتهٔ پدرش، جواب آقای داموکلس را داد:« برعکس، من معتقدم که آدرین بعد از مرگ مادرش، خیلی شکننده و آسیب پذیر تر از قبل شده، تجربه کردن ارتباطات اجتماعی ممکنه براش خطرناک باشه...»
آدرین از خودش پرسید:« واقعاً پدرم چنین فکری در مورد من میکنه؟ من حالم خوبه! آه پدر، تو هیچی از من نمیدونی... تنها مشکل من اینه: تنهایی...»
آقای داموکلس و پدرش به گفتگو ادامه دادند. و بالاخره بحثشان رسید به جایی که پدرش باید تصمیم میگرفت که بگذارد آدرین به مدرسه برود یا نه.
آقای داموکلس پرسید:« پس بالأخره اجازه میدید؟»
آدرین زیر لب گفت:« بگو آره! بگو آره!»
ناگهان اما دستی روی شانهٔ آدرین محکم شد؛ آدرین از ترس آب دهانش را قورت داد.
برگشت.
ناتالی پشت سرش ایستاده بود...
{ تا بعد }