Moon girl 🌙✨️p8
سلام دوستان من بعد ماه ها اومدم.😁❤️شرط پارت قبل کامل نشد ولی خب اهمیتی نداره.روز دختر رو به تمام
دختران سر زمینم تبریک میگم و امیدوارم که بتونید با سختی هایی که در کشورمون هست مبارزه کنید.🥺❤️
حب دیگه وقتتون رو نمیگیرم بزن ادامه🥺❤️ شرط پارت بعد :۱۰❤️. ۵💭(به جز💭خودم)
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
چشم هام دیگر باز نموند و با نور خداحافظی کرد.
•~•~•~•~ ساعت ۷ صبح
با صدای ساعت از خواب پریدم .باورم نمیشه من روی زمین خوابم برده بود دقیقا کنار تختم.
وسایلمو جمع کردم .رسیدم مدرسه و رفتم سر کلاس . کل مدرسه فقط حواسم به اینوزوکا بود. ای واییییییییییی
قرارمون جلوی فواره رو فراموش کردم. اشکال نداره خودم میرم حضوری بهش میگم. زنگ کلاس خورد و من از توی
افکارم بیرون اومدم. همه بچه ها به سرعت به سمت خوابگاهشون میرفتن. من هم دنبال اینوزوکا بودم. یک دفعه
یک چیزی رو روی شونم حس کردم. برگشتم و دیدم.......اینوزوکا بود. من خشکم زده بود و زبونم بند اومده بود
گفت:"سلام پرشیا.!!! خوبی؟ اتفاق افتاده؟
گفتم:"س...سلام خوبم مرسی اتفاقی...نیوفتاده(خنده ای مصنوعی🤌😌)
گفت:"خب باشه. چخ...(وسط حرفش پریدم)
گفتم:"من دوست دارم و جوابم مثبته"
چشماش گشاد شد.از خجالت مردم و به سمت خوابگاهم دویدم . باران شروع به باریدن کرد و سرما تمام وجودم
رو فرا گرفته بود.ناگهان روی صورتم ،نزدیک چشمام خیسی حس کردم. بله درسته اشک هایم سرازیر شده بود.
دویدم و دویدم. نفس نفس میزدم.جونی واسم نمونده بود.تپش قلبم زیاد شده بود.وایسادم و نفس گرفتم و
دوباره شروع به دویدن کردم.چشمام بیناییشو کم شده بود و تار میدیدم.یعنی اینوزوکا الان داره چیکار میکنه؟
داره میخنده؟داره مسخرم میکنه؟لیز خوردم و زمین افتادم و چشمام داشت بسته میشد واییییی من باید بیدار
بمونم. دیگه دیر شده بود و چشمام با نور خداحافظی کرد و به تاریکی درود گفت.من دختر مزخرفی هستم.هعی...
▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~
مرسی که تا اینجا خوندید.
۱۵۰۰ کاراکتر شرط پارت بعد:
❤️۱۰
۵💭(به جز💭خودم)
فعلا بایییییی