فراموشی پارت ۱۷

Witch Witch Witch · 1403/02/20 09:37 · خواندن 4 دقیقه

نکته : این پارت وقایع روز تصادف رو بیان می‌کنه 

آن شب باد تازیانه میزد ، پیراهن سفید و نخیِ مجرم در زیر شلاق های باد تکان می‌خورد
و مهتاب بر روی موهای طلایی رنگ او میرقصید 
دختری که دوست داشت با او بازی کند اسلحه اش را آرام بالا کشید و به سمت او نشانه گرفت ، اسلحه در دستانش می‌لرزید ، مرینت بنظر آمادگی حمله را نداشت ، صورتش از جسارتی بی پروا خبر می‌داد اما دستانش لرزش بی صدایی درخود جای‌داده بودند
اینبار قدرتمند تر از هرباری ، در چشمان دختر زل زد ، لبخند عمیقی بر صورتش نقش بست ، با دیدن چشمان آبی رنگِ مرینت چیزی در عمق وجودش بیدار می‌شد 
چیزی مخلوط از لذت و وحشت ، میخواست بازی کند ، بیشتر از هروقت دیگر !!

 

آدرین آهسته‌ تفنگ را در دستش جابه‌جا کرد «من تا ده می‌شمرم !! تو تا شماره ی ده وقت داری بدوی و ازم فرار کنی ، وقتی ده تموم شد من شلیک میکنم ، اگه دور باشی شانسش اینو میاری که از شلیک ماهرانه ی من فرار کنی»
دوست نداشت اینکار را کند، دوست داشت حالا که نوری تابیده زیر پرتویِ آن برقصد ، اما مجبور بود مرینت را از خودش براند ،مجبور بود خودش مرینت را از ماجرای قتل دور کند قبل از اینکه هرکس دیگری جرات اینکار را داشته باشد


مرینت با ترس و لرز شروع به دویدن کرد ، آدرین احساس میکرد در درونش چیزی به آتش کشیده شده ، امیدواربود مرینت فرار نکند ، وایستد و بگوید تا اورا دستگیر نکند نمی‌رود اما این اتفاق نی‌افتاد 
آدرین با تمام وجود غمِ پشت صدایش را کنار زد و فریاد زنان ، ثانیه هارا شمرد « یک !!»
مرینت با تمام وجودش قدم به قدم جلو می‌رفت و از او دور شد 
آدرین ادامه داد « دو !!»
سوزشی شدید در گلویش احساس میکرد ، حس غم و احساسِ آخرین دیدار ،سوزش مانند خنجری گلویش را پاره میکرد « سه!!» از صدای گرفته اش متعجب شد و با تمام توان دوباره فریاد زد « چهار »
این ها کلماتی بودن که تنها سرگرمیِ اورا از او می‌راندند و مرینت را در آغوشِ امنیت رها می‌کردند

مرینت لخ‌لخ کنان از آدرین دور و به مرکزِ پلِ سنگی نزدیک میشد ، ناگهان تمام حواس آدرین به کار افتادند 
صدای لغزش لاستیک روی سنگ ها مشام آدرین را از حراس پر کردند ، صدای ویراژ و گاز دادن ماشین سکوت شب را به خوبی می‌شکست و نورِ تابانی که بر روی مرینت می افتاد نشان دهنده ی وضعیت خطرناک بود 
آدرین فریاد زنان نام مرینت را بر زبان آورد ، هربار بلندتر از دفعه ی قبل نام اورا فریاد می‌زد ، سپس دیوانه‌وار سمت مرینت دوید

نور ماشین هر لحظه بیشتر فضا را در بر می‌گرفت و خرخرِ چرخ هایش روی پلِ سنگفرش شده سکوت را می‌شکست ، آدرین با نزدیک شدن به مرینت صدای نفس های ناآرامش را می‌شنید ، کمتر از پنج قدم فاصله با ماشین آدرین دستانش را دور کمر مرینت حلقه کرد و اورا در آغوش گرفت و بلند کرد ، سپس قدمی برداشت و خودش و مرینت را کمی آنطرف تر از مرینت روی خیابان رها کرد 
آدرین خیمه زده روی بدن مرینت ،نفس نفس میزد ، قطرات عرق روی پیشانی اش شکل گرفته بودند و او حراسان به رد لاستیک های ماشین پشت سرش خیره شد ، لرزان نام مرینت را صدا زد ، اما آنقدر صدایش گرفته بود که صدایش در نمی‌آمد « مرینت !!» گلویش را صاف کرد و با صدای بلند تری زمزمه کرد « م.مرینت ... بب‌..ببخشید ،خ.خوبی؟»
کمی از روی بدن مرینت بلند شد و به او خیره شد « مرینت ؟»
سپس متوجه ی چشمان بسته ی مرینت شد و با حراس نامش را صدا زد « مرینت ؟»
سپس دستش را روی صورت مرینت گذاشت و آرام صورتش را تکان داد « مرینت ؟ مرینت ؟»
سپس متوجه ی قطرات خون درحال ریزش از گیج‌گاهِ مرینت شد « مرینت ، مرینت مرینت !!» صدای حراسانَش سکوت شب و صدای جیرجیرک هارا میشکافت ، آدرین ناله کنان بدن مرینت را تکان میداد و نامش را صدا میزد « تروخدا چشماتو باز کن!! ب.ب.باور..کن..نمی‌خواستم بهت آسیب بزنم ، ق.ق...قسم میخورم بهت هیچ وقت آسیب نمیزنم ... فقط میخواستم تورو از ..خ..خودم..دور کنم ...آخه .آخه ... تروخدا چشماتو باز کن مرینت »
سپس دستش را پشت گردن مرینت گذاشت و آهسته اورا در آغوش گرفت ، بوسه ای بر روی پیشانی اش زد، مرینت را از روی زمین بلند کرد و به سوی ماشین پارک شده در خیابانش دوید


پایان پارت 

امیدوارم خوشتون اومده باشه 

امروز عصر یه مینی پارت هم میزارم 

موافقید که امروز عصر بزارم یا فردا ؟