عاشق گمراه پارت ۱۰
بعد قرن ها پارت دادم
خانم مرینت از شدت خستگی حالشون بد شده و الان بیهوش هستن
آدرین: ممنون دکتر
بعد دکتر رفت بیرون
خدایا باورم نمیشه مرینت به خاطر من بیهوش شده!من چطور تونستم زحمت هاشو فراموش کنم
فردا صبح
آدرین:از خواب بیدار شدم رفتم تو اتاق مرینت هنوز بیهوش بود رفتم کنارش نشستم و گفتم
مرینت ببخشید من تو این مدت زحمات تورو فراموش کردم و باعث شدم به خاطر من بیهوش بشی
بعد رفتم تو اتاقم که پرستار با خوشحالی وارد اتاق شد
پرستار: آقای آگرست یک خبر خوب!شما امروز مرخص میشید!
آدرین : با ناراحتی گفتم ممنون بابت خبرتون
پرستار:چیزی شده؟ناراحت به نظر میاین
آدرین:بعد با ناراحتی شروع کردم به گفتن ماجرا
بعد نیم ساعت
پرستار: آها پس دلیل ناراحتی شما اینه
آدرین: بله
پرستار: اشکال نداره اتفاقا امروز به احتمال ۹۹ درصد بهوش میان
آدرین: واقعا،!چه عالی
بعد پاشدم رفتن اتاق مرینت
مرینت بهوش اومده بود و با تعجب به همه جا نگاه میکرد
رفتم پیشش و گفتم
مرینت بالاخره بهوش اومدی! قراره امروز مرخص بسم
مرینت:چه عالی!
فردا
داشتم میرفتم کافه که آدرین رو دیدم
یهو به ذهنم رسید که.......
خب اینم پارت ۱۰
میدونم کوتاه بود ولی شرط هم کمه
۵ لایک و کامنت
فعلا