جهنم سفید1p

💜𝓁𝒶𝓋𝑒𝓃𝒹𝑒𝓇💜 · 05:50 1403/02/08

برید ادامه👇

14آگوست2001

جبرئیل،از وقتی که انسان بود هرگز خودش را در این فضای پر از غم ندیده بود.چشمان غمگین اطرافیانش،به او نشان می داد که قرار است امسال هم،قربانی جدیدی را داشته باشند.دو سال از مرگ عزرائیل گذشته بود و فرشته ها،بالاخره مجوز خاکسپاری عزرائیل را گرفته بودند.امروز روزی بود که او به کف دریا تبدیل میشد؛کف دریای که حق رفتن به دریا را نداشت،زیرا فرشته ها،حق آزادی پس از مرگ را هم ندارند.


سال ها پیش فردی قانون ممنوعه ی بهشت را شکست.فردی که برای عدالت جنگید،ولی کسی ندیدتش و بعد از اتفاقی،یا شاید بهتر است بگویم حرفی قضاوت شد و تبعید شد.فردی که از وجه واقعی اش هیچکس خبر ندارد،بهتر است بگویم کمتر کسی؛مشخص است او کیست.


ساعت۱۱صبح شده بود و مادرش هنوز خواب بود.

_مادر،چرا هنوز خوابی؟!بیدارشو دیگه.

بطور ناگهانی دستش را روی قلب مادرش گذاشت،گوش های او چیزی نشنید.خیالاتی شده بود؟!

_مادر...

نه،انگار همه چیز واقعی بود.با اشک به مادرش خیره شد؛او مرده بود.

با وحشت از خواب پرید،کابوسش دوباره به سراغش آمده بود.

امروز،روز نحس تاجگذاری‌اش و همین طور سالگرد مرگ مادرش بود.


دو گرگ با ترس به ماه هلالی شکل خیره شدند؛تاجگذاری شاهزاده نزدیک به شروع شدن بود.جفت آنها معنی این ماه را می دانستند،یک اتفاق غیر منتظره!