⁦◕

 

... لباسام رو توی دستم گرفتم و دارم به همراه نگهبان ها به سمت خروجی میرم.

یک لحظه وایمیستم و به یکی از نگهبان ها میگم:« لطفاً اجازه بده اول لباس هام رو بپوشم... الان میرم بیرون...» شورت و شلوارم رو خیلی سریع می‌پوشم و همزمان به صدا های همهمه ای که از اطراف شنیده میشه گوش میدم... همه دارن میگن:« این دوست پسر همون دختره‌ست که دست رد به سینهٔ مرشد زده...»، «کار اون دختره دیگه تمومه...» 

این حرف ها خیلی آزاردهنده‌ست. یعنی دارم همینطور لیا رو ول میکنم؟ به همین سادگی؟ که هر بلایی که بخوان سرش بیارن؟ 

نزدیک راهروی خروجی، یه گلدون سرامیکی مشکی روی یه میز قهوه خوری گذاشتن. 

فکری به سرم میزنه. 

در حالی که وانمود میکنم دارم لباسم رو میپوشم، آروم آروم به سمت میز میرم. 

یکی از نگهبان ها میگه:« هی! عجله کن!» 

دستم رو دور گلوی گلدون میبرم و توی یک چرخش ناگهانی توی سر نگهبان خوردش میکنم. 

نگهبان روی زمین پخش میشه، ماسکش از صورتش جدا میشه و اسلحه اش هم کنار دستش میوفته. 

توی فاصله ای که نگهبان دوم برمیگرده تا ببینه قضیه از چه قراره، من اسلحه نگهبان اول رو بر میدارم و به سمت نگهبان دوم نشونه میرم و کل خشاب اسلحه رو روش خالی میکنم. 

صدای اسلحه که توی کل عمارت پیچیده، باعث شده همه بترسن و در حال فرار کردن باشن، همشون از کنار من رد میشن. 

من به سمتی میرم که دیدم مرشد رفته بود. 

سر راهم، چند تا نگهبان سعی کردن جلومو بگیرن، اما سرنوشتشون چیزی که مرگ نبود. 

تا اینکه رسیدم به در یک اتاق بزرگ. 

یکی از اون نگهبان های شنل بنفش جلوی در وایستاده بود. 

اسلحه رو به سمتش نشونه رفتم، اما وقتی ماشه رو فشار دادم، اسلحه خالی بود. 

در عرض چند ثانیه، تمام نگهبان های عمارت دورم حلقه زدن. 

نگهبان شنل بنفش جلوم بود. 

از زیر شنلش یک هفت‌تیر طلایی بیرون کشید و به سمت من گرفت. 

یک. دو. سه. چهار. 

چهار تا شلیک پشت سر هم به بدنم باعث شد روی زمین پهن بشم. 

میتونستم رطوبت و گرمای خونی که از زیر بدنم جریان پیدا میکرد رو حس کنم. هوا سرد و سرد تر میشد... هر لحظه، قطره قطره وجودم داشت از تنم خارج میشد. 

چشمام تار شدن، اما تونستم ببینم که در اتاق باز شد و مرد شنل قرمز، به همراه لیا، از اتاق بیرون اومدن. 

با لکنت گفتم:«ب... ب... بزار بر... ر... بره...» 

مرد شنل قرمز، خنجری که توی مشتش بود رو، در یک لحظه، تا دسته توی گردن لیا فرو کرد. 

خون از گردن لیا فواره زد و اون هم، درست روبروی من، روی زمین افتاد. 

تونستم درست چهره اش رو ببینم... چشماش رو با یه دستمال سیاه بسته بودن. 

لیا در آخرین لحظه بهم گفت:« منو ببخش ارن... همش تقصیر من بود...» 

نتونستم جوابش رو بدم. 

خون زیادی داشت ازم می‌رفت. 

چشم های لیا کاملاً بسته بود... چرا؟ نمیدونم. 

هوا سرد و سرد تر شد.

 

 

 

 

 

 

پایان ⁦◉