💙ceasefire✌

𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 · 1403/02/06 17:02 · خواندن 7 دقیقه

اومدم با اولین رمانم تو این وبلاگ👇

? :P

میخوام شرایط پارت گذاری رو بگم:
۱_ من تو هفته ۱ یا حداکثر ۲ پارت میدم.
۲_ اگه حمایت زیاد باشه طولانی میدم.
۳_ اینجا هم مثل رمان قبلی (تو وبلاگ خودم گذاشتم و خب مثل همون آنچه خواهید دید فیلم هاست...) آنچه خواهید خواند داریم...
...................................................................
حالا اسم شخصیت ها:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
مرینت وارجین ---> ۲۳ ساله
نام پدر و مادر: تام و سابین
بهترین دوست: آلیا
شغل: پلیس
.....................................................................
آدرین اگرست ---> ۲۵ ساله
نام پدر مادر: گابریل و امیلی
بهترین دوست: نینو
شغل: رئیس بزرگترین باند خلافکاری در فرانسه(فراری)
................................................................
۱_ تام و گابریل و سابین و امیلی مردن!
۲_ مرینت و آدرین هم دیگه رو نمیشناسن.
۳_ یادتون باشه مرینت و آدرین چه کار داشته باشن و چه بیکار باشن همیشه ساعت ۸ صبح بیدار میشن چون به اینکار عادت کردن. پس اگه نوشتم عصر، ظهر و اینا متوجه قضیه باشین.
.....................................................................
P: 1
☆از زبون مرینت☆
مشغول بررسی پرونده ها بودم...
بعد ساعت ها خسته و کوفته از سر میز پاشدم و بردمشون پیش دادستان کل. البته رفتنم بخاطر درخواست انتقالی هم بود...
در زدم و وارد اتاق شدم.
(شروع مکالمه)
دادستان: به‌به میبینم که رکورد زدی!
مرینت: آره چون دیگه کم‌کم باید وسایلم رو جمع کنم
دادستان: نفهمیدم...
مرینت: بهتون که گفته بودم!
دادستان: منظورت انتقالیه آره؟؟
مرینت: دقیقاً
دادستان: ولی مرینت...
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
مرینت: ببینید شما همیشه مثل پدر نداشته‌م با من رفتار کردین ولی اینبار قطعی باید برم پاریس. دیگه نمیتونم تو مارسی بمونم.
دادستان: هر جور خودت راحتی دخترم من نمیتونم به زور جلوت رو بگیرم. برات آرزوی موفقیت دارم.
مرینت: ممنونم دادستان.
میخواستم برگه ها رو بهش بدم که گوشیش زنگ خورد:
دادستان: بله؟! باشه الان نگاه میکنم.
و بعد قطع کرد و رو به من کرد:
دادستان: مرینت میشه کنترل رو بهم بدی؟؟
مرینت: بله حتماً.
با دادن کنترل دوربین های سالن ایستگاه پلیس رو نگاه کرد و منم زیر چشمی نگاه میکردم.
یه مرد موبلوند رو زانوهاش نشسته و دستاش رو رو سرش گذاشته بود، جلوش کلی چاقو و اسلحه چیده شده بود و همکارام سمتش اسحله گرفته بودن! همه میترسیدن و ازش دوری میکردن.
این کیه؟؟ اینجا چیکار میکنه؟؟ تو افکارم بودم که صدای دادستان منو به خودم آورد:
دادستان: باورم نمیشه! چطور ممکنه! بلاخره دستگیر شد!
مرینت: اون کیه؟؟
دادستان: امین هفت خط! رئیس باند مافیایی تو فرانسه!
باورم نمیشه که نمیشناسیش!
مرینت: منم باورم نمیشه...
☆از زبون امین☆
یه روز دیگه...
نینو داشت ماشین رو میروند که یه دفعه یه لیموزین مشکی جلومون نگه داشت! این اصلاً نشونه خوبی نیست!
فوری با نینو اسلحه هامون رو در آوردیم و آماده دفاع شدیم.
صدای گلوله ها تو کل کوچه پیچیده بود و صدای جیغ و داد مردم هم بهش اضافه شده بود...
بعد اینکه دخل همشون رو آوردیم حواسم به عروسک خونی‌ای که کنار ماشین افتاد بود پرت شد!
با سرعت رفتم و برش داشتم. در ماشین باز بود. نگاهی به داخلش انداختم. دختر بچه‌ای که حدوداً ۵ سالش بود یه تیر یه قلبش اصابت کرده بود.
وای خدای من! من چیکار کردم؟؟
چرا باید همراه خودشون بچه رو میاوردن؟!
اون بچه هیچ گناهی نداشت!
به پشت عروسک نگاه کردم. یه اسم نوشته شده بود! اِما...

احتمالاً اسم این دختربچه ۵ ساله هست که من جاهل کشتمش. ولی قرار نبود اینجوری بشه!
از خودم متنفرم! من چجور کثافتی هستم؟! چرا؟؟...
با سرعت سوار ماشین شدم و نینو هم منو تنها نزاشت.
پام رو هی رو گاز فشار میدادم و به سمت ایستگاه پلیس حرکت میکردم. نینو هم هی اون وسط میگفت: پسر آروم! تصادف میکنیم! اصلاً کجا داری میری؟؟
بدون اینکه اهمیتی بدم راهم رو ادامه میدادم.
وقتی رسیدیم به نینو ماجرا رو تعریف کردم و گفتم میخوام یه صفحه جدید رو شروع کنم. اونم نه میتونست مخالفت کنه و نه موافقت...
دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم: پسر! تو لیاقت بهتر از منو داری! برو و برای خودت کسی شو! نه اینکه با آدم آشغالی مثل من خودت رو بدبخت کنی!

نینو: ولی داداش تو جای برادر از دست رفته منو پر کردی! چجوری تنهاست بزارم؟؟

آدرین: فکر کن مُردم!
و با سرعت از ماشین پیاده شدم و قطره اشکی از چشمم بیرون اومد... به سمت ایستگاه پلیس حرکت کردم و رفتم داخل.
هر کسی که منو میدید جیغ میکشد و همه با سرعت فرار میکردن. پلیس ها هم سمتم اسلحه گرفتن.
رو زانوهام نشستم و دونه دونه سلاح هام رو در میاوردم.
وقتی ۶ تا چاقو ۴ تا اسلحه‌م رو گذاشتم جلوشون دستم رو به علامت تموم شد حرکت دادم و بعد گذاشتم رو سرم.
بعد چندتا تماس یکی از پلیس ها اومد سمتم و به دستم دستبند زد و منو برد به اتاق دادستان.
دادستان رو صندلی‌ش نشسته بود و یه دختره هم رو صندلی کنار میز نشسته بود.
قضیه رو تعریف کردم و گفتم میخوام همه باندها و اعضا و رئیس هاشون رو لو بدم.
اول بهم اعتماد نداشتن ولی بعد قبول کردن و نیروهای پلیس رو دنبال مافیای
دادستان رو به همون دختره کرد و گفت:
دادستان: مرینت یه پیشنهاد دارم!
پس اسمش مرینته...
مرینت: چه پیشنهادی؟!
دادستان: میخواستی انتقالی بگیری آره؟؟
مرینت: بله درسته
دادستان: برای قبول یه شرط دارم
مرینت: باشه ولی چی؟؟
دادستان: برای امین هفت خط یه هویت جعلی درست میکنیم و همراه تو به پاریس میاد. تو همچنان میتونی پلیس باشی و امین هم تو یه مدرسه معلم جغرافیا میشه. شما بصورت سوری با هم ازدواج میکنین. (رو به امین میکنه) از حالا به بعد اسم تو هم آدرین آگرسته.
مرینت و امین: چیییییییییی؟؟؟؟؟!!!!

آدرین: یکم زیادی تند پیش نرفت؟؟

من دارم قاطی میکنم!

دادستان: چرا ولی وقت نداریم...
مرینت: ولی من چرا باید بخاطر یه انتقالی ساده ازدواج کنم اونم با یه مافیا!؟
دادستان: چون که من به جز تو به کسی اعتماد ندارم تو از الان به بعد تو ماموریت محافظت از شاهد هستی
امین: اینا به کنار، من چیز زیادی از جغرافیا بلد نیستم چجوری برم درس بدم؟؟
دادستان: یادی میگیری...
مرینت: اوف رئیس اوف...
☆از زبون راوی☆
عصر آن روز...
مرینت و آدرین(از اینجا به بعد به امین هفت خط میگم آدرین) سوار قطار میشن و پیش هم میشینن.
مرینت غرق افکارش میشه که آدرین بهش میگه:
(شروع مکالمه)
آدرین: اگه بخاطر من تو دردسر افتادی متاسفم...
مرینت: اینطور نیست. خودتو درگیر نکن
آدرین: ولی چشمات چیز دیگه‌ای به من میگن!
مرینت: واقعاً؟! چی میگن؟؟
آدرین: اینکه تو منو مسبب این اتفاق میدونی!
اینکه نمیدونی حست به این اتفاق چیه!
اینکه نمیدونی زندگی جدیدت چجوری پیش میره و...
مرینت: به عنوان یه قاتل خوب آدما رو درک میکنی!
آدرین: لطفاً دیگه بهم نگو قاتل. من دیگه نمیخوام اون امین سابق باشم. از حالا به بعد من آدرین آگراست از آموزش و پرورش هستم!
مرینت: باشه حالا فاز بر ندار
(پایان مکالمه)
بعد از ساعت ها میرسن به پاریس و میرن هتل. بعد از گذاشتن چمدون ها و جا به جایی وسایل میرن دوش میگیرن و میخوابن.
☆از زبون مرینت☆
دوتا اتاق رزرو کردیم که تو هر کدوم یکیمون خوابیدیم.
فردا صبحش پاشدیم رفتیم دنبال خرید خونه.
بعد دیدن چندتا خونه که اصلاً خوب نبودن رفتیم تو یه خونه یه منظره زیبایی داشت و برای دو نفر و پول ما مناسب بود.
داشتیم با صاحب خونه راجع به شرایط حرف میزدیم که یه دفعه گفت:
(شروع مکالمه)
صاحب خونه: فقط یه چیزی! شما قرار نیست بچه دار بشید؟؟
(مرینت و آدرین همزمان حرف میزنن)
مرینت: نه            آدرین: بله
مرینت: عزیزم چخبره از الان؟! در ضمن آقا اینکه این چیزا رو از ما میپرسید واقعاً زشته
صاحب خونه: من قصد بدی نداشتم فقط میگم اگه بخواید بچه دار شید این خونه کوچیک میشه
مرینت: شما نگران نباشید! من هیچ بچه ای به دنیا نمیارم وقتی دنیا پره از مافیا!
صاحب خونه: حق با شماست! خدا شر همشون رو کم کنه
مرینت: امیدوارم!
آدرین: (زیر لب) لعنتی مثل مار مامبای سیاه نیش میزنه!

خودم رو نشنیدن زدم و گفتم:

مرینت: چیزی گفتی عزیزم؟؟

آدرین: نه دریای طوفانی هیچی نگفتم!

مرینت: خوبه...
(پایان مکالمه)
بعد از انجام کارا چمدون ها رو از هتل آوردیم خونه...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
آدرین: تو اینجا چیکار میکنی؟؟
که یه دفعه صدای شلیک تو کل خونه پخش شد! بدبخت شدم!
مرینت: همونجا وایستا!...
**********************************************
مرینت: ببینم تو دانشجویی یا معلم؟؟ چخبره این همه کتاب؟!
آدرین: تو خونه دانشجو تو مدرسه معلم!...
**********************************************
¤پایان¤

 

 

 

 

خب دوستان لطف هم خودتون حمایت کنید تا انگیزه بگیرم و هم منو به دوستاتون معرفی کنید😍
 

و در آخر لطفاً به رمان نظر بدید😉