⁦⁦↗⁩

 

... لیا، با بدن لختش که از شدت زخم های شلاق، تیره شده بود، پشت سرم بود. 

دهنم از شدت تعجب خشک شده بود، در یک لحظه، همزمان احساس ترس و خوشحالی داشتم.

مرشد _ مرد شنل قرمز _ از لیا پرسید:« ای دخترک خیره سر! میخوای به جای این مرد جوان تاوان پس بدی؟» 

اشک توی چشم های مظلوم لیا جمع شد، چند قدم برداشت، از کنار من رد شد و درست جلوی مرشد وایستاد و گفت:« بله!» 

مرشد گفت:« تو همین الان هم داری تاوان نافرمانی ای که مرتکب شدی رو پس میدی! میدونی که با این تاوان اضافه، سزای عملت چه خواهد بود؟» 

_« بله!» 

من پریدم وسط و گفتم:« لیا! چی داری میگی؟ چه تاوانی؟ اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟» 

لیا برگشت و با اون چشم های مظلوم بهم گفت:« منو ببخش ارن! ولی من مجبورم... فقط اینو بدون که هیچوقت، هیچکس برام مثل تو نمیشه، دوستت دارم!...» 

مرشد فریاد زد:« ببریدش!» 

فوراً دو تا نگهبان مخصوص، که شنل های مخملی بنفش داشتن، دست های لیا رو محکم گرفتن و اون رو به جای نامعلومی بردن. 

مرشد به من گفت:« مرد جوان، تو بخشیده شدی، ما از گناه تو چشمپوشی میکنیم، و فکر نکنم لازم باشه بهت هشدار بدیم که نباید در مورد امشب، و این مکان و فرقهٔ ما با کسی حرف بزنی! چون در اون صورت...» 

من فوراً پرسیدم:« میخواین با لیا چی کار کنین؟» 

مرشد گفت:« این موضوع به شما ارتباطی نداره، اون دختر جزو اموال فرقه‌ست، اون متعلق به ماست و ما هر کاری که بخوایم باهاش میکنیم...» و دستش رو بالا آورد و به یکی از نگهبان ها با اشاره فهموند که من رو بیرون بندازن....

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »