چشمان کاملاً بسته «۹»
↗
... لیا، با بدن لختش که از شدت زخم های شلاق، تیره شده بود، پشت سرم بود.
دهنم از شدت تعجب خشک شده بود، در یک لحظه، همزمان احساس ترس و خوشحالی داشتم.
مرشد _ مرد شنل قرمز _ از لیا پرسید:« ای دخترک خیره سر! میخوای به جای این مرد جوان تاوان پس بدی؟»
اشک توی چشم های مظلوم لیا جمع شد، چند قدم برداشت، از کنار من رد شد و درست جلوی مرشد وایستاد و گفت:« بله!»
مرشد گفت:« تو همین الان هم داری تاوان نافرمانی ای که مرتکب شدی رو پس میدی! میدونی که با این تاوان اضافه، سزای عملت چه خواهد بود؟»
_« بله!»
من پریدم وسط و گفتم:« لیا! چی داری میگی؟ چه تاوانی؟ اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟»
لیا برگشت و با اون چشم های مظلوم بهم گفت:« منو ببخش ارن! ولی من مجبورم... فقط اینو بدون که هیچوقت، هیچکس برام مثل تو نمیشه، دوستت دارم!...»
مرشد فریاد زد:« ببریدش!»
فوراً دو تا نگهبان مخصوص، که شنل های مخملی بنفش داشتن، دست های لیا رو محکم گرفتن و اون رو به جای نامعلومی بردن.
مرشد به من گفت:« مرد جوان، تو بخشیده شدی، ما از گناه تو چشمپوشی میکنیم، و فکر نکنم لازم باشه بهت هشدار بدیم که نباید در مورد امشب، و این مکان و فرقهٔ ما با کسی حرف بزنی! چون در اون صورت...»
من فوراً پرسیدم:« میخواین با لیا چی کار کنین؟»
مرشد گفت:« این موضوع به شما ارتباطی نداره، اون دختر جزو اموال فرقهست، اون متعلق به ماست و ما هر کاری که بخوایم باهاش میکنیم...» و دستش رو بالا آورد و به یکی از نگهبان ها با اشاره فهموند که من رو بیرون بندازن....
« تا بعد »