Awakening P10

Tony · 17:10 1403/02/04

سلام بر بر و بچ . بیایید در ادامه مطلب که کارتون دارم ... 

آدرین از ترس و تعجب قش کرده بود ... این خواهر و برادر , آدرین را بر روی تخت گذاشته بودند و سخت به عذابی که حال او بر دوش میکشد , فکر میکردند . اما هنوز مسئله ای مانده بود که مهدیار هنوز آن را مطرح نکرده بود ... چرا عمویش درحالی که فردی موفق در زندگی بود , به دنبال قدرت بیشتر میگشت ... چرا باید این فرد , شرکتی که عمرش را پای آن صرف کرده و آن را به برندی جهانی تبدیل کرده , به خواطر دو شی ارزشمند , فدا کند ؟ آیا مسئله انقدر مهم است که با پول حل نمیشود ؟؟؟ مهدیار در اوضاع در هم ریخته ذهنی اش غرق شده بود و به این فکر میکرد که چگونه به پسر عمویش بگویید که مادرش هنوز نمرده و در کما به سر میبرد ... آیا پسر عمویش این را قبول میکند که مادرش مرده و دیگر بر نمیگردد یا خیانت میکند و خود راه پدر را به سر انجام میرساند ؟؟؟ او به آدرین بیچاره که قش کرده بود ,نگاه میکرد که با صدای مرینت به خود آمد : 

  • مرینت : ممم .. مممهههددد
  • مهدیار : راحت باش . غریبه که نیستی ! اصلا داداش صدام بزن ... 
  • مرینت : راستش برام سخته ... هنوز هم برام سخته که این همه داستان رو باهم حضم کنم ... نمیتونم درک کنم ... زندگی ما سه نفر بیشتر از هر چیزی داخل هم گره خورده ... من هنوز هم باورم نمیشه که برادرم رو پیدا کردم ... از زمانی که فهمیدم برادری دارم تا زمانی که پیداش کنم فقط 15 ساعت گذشته ... اصلا نمیتونم درک کنم ... 
  • مهدیار : بیا بریم بالکن صحبت کنیم ... 

آن دوقلو به سمت بالکن حرکت کردند و زیر آسمان درحالی که خورشید غروب میکرد خیره شده بودند ... سکوتی محض بر فضا حاکم بود ... مهدیار از حرکت های بعدی نقشه اش میترسید چون فکر میکرد با مخالفت این دو عاشق رو به رو میشود ... درحالی که مرینت در میان انبوهی از آشفتگی های ذهنی و روانی باید به این فکر میکرد که حال چگونه باید معجزه گر پروانه را پس از فهمیدن هویت گربه سیاه , پس بگیرد ... مرینت واقعا گیج شده بود ... انگار به بن بستی رسیده بود که راه برگشتی در آن وجود نداشت ... نمیتوانست بگذارد که عمویش گابریل با معجزه گر پروانه این طرف و آن طرف برود و برای خودش هر کاری بکند ... اما از طرفی دیگر توانایی آسیب زدن به عمویش , پدر معشوقه اش , را نیز نداشت ... مرینت در افکار خود غرغ بود که مهدیار سکوت حاکم بر فضا را شکست ... :

  • مهدیار : میدونی ... زمانی که تو کمرتاج داشتم جادو کردن رو یاد میگرفتم , همیشه به این فکر میکردم که پدرمون چطوری سر از اینجا در آورده ... همیشه به این فکر میکردم که من چطوری سر از پرورشگاه در آوردم ... اما وقتی که دست از فکر کردن برداشتم و خطرات کار هام رو پذیرفتم و تصمیم گرفتم که به دنبال پیدا کردن حقیقت برم , اون موقع بود که آخر راه فهمیدم ارزش این همه خطر رو داشت ... همیشه به خودم میگفتم :توی زندگی , یا ریسک میکنی و چیزی به دست میاری ... یا همینطوری دست روی دست میزاری تا آخر عمر حسرت میخوری که چرا یه سری حقایق برای همیشه ازت پنهان موند ... مرینت ! انقدر فکر نکن ... 
  • مرینت : آخه ...
  • مهدیار : آخه نداره که ! تو توی 15 ساعت میخوای به چی فکر کنی درحالی که من 15 سال درحال فکر کردن بودم ... دیگه وقتشه که دست به کار بشیم ... امشب آخرین فرصت ماست برای اینکه بتونیم برنده بشیم ... 

آدرین که بیدار شده بود و پنهانی به صحبت های این دو خواهر و برادر گوش میداد , چیز هایی به یادش می آمد ...

  • مهدیار : گابریل معجزه گر های شما رو فقط برای یه چیز میخواد ... 
  • مرینت : برای چی ؟؟؟؟؟؟؟ تو میدونی ؟؟؟؟؟
  • مهدیار : کار من دونستنه ... میخواد با اون آرزو همسرش رو دوباره به زندگی برگردونه .... 
  • مرینت : چی ؟؟؟؟؟؟؟
  • مهدیار : درسته ... زن عموی من و تو رو ...
  • مرینت : اما کی قراره ...
  • مهدیار : متسفانه من این یکی رو نمیدونم ... این که قراره چه چیزی رو فدا کنه ... اما میدونم اون فرد یه آدم بیچاره ای هست که روحش هم از این ماجرا ها خبر نداره ... این قضیه باید فعلا بین خودمون بمونه ... چون معلوم نیست که آدرین در مقابل این موضوع چه واکنشی نشون میده ... معلوم نیست . شاید بره طرف پدرش ... 
  • مرینت : من آدرین رو میشناسم ... اون آدم منطقی هست ... غیر ممکنه این کار رو بکنه ...
  • مهدیار : حتی اگه دستور پدرش باشه ؟؟؟ 
  • مرینت : منظورت چیه ؟ 
  • مهدیار : توی زمانی که گابریل رو زیر نظر داشتم , یک بار هم ندیدم آدرین از حرف پدرش سر پیچی کنه ... حتی سر موضوع عشقش ... تو تاحالا دیدی که آدرین بتونه حرف روی حرف پدرش بیاره ؟ 

زمانی که مرینت به این موضوع دقت کرد , فهمید که برادرش همچین بیخود و بی جهت هم این حرف ها را نزده است ... ولی الآن نقشه ای که مهدیار برای پس گرفتن معجزه گر پروانه کشیده بود مهم بود ... پس از او پرسید :

  • مرینت : حالا باید چی کار کنیم ... 
  • مهدیار : زمانی که ناتالی (دستیار گابریل ) یه بازار کار خوب داخل ایران برای گابریل پیدا کرده بود , با مقاومت اربابش رو به رو شد ... بازار کار جدید کار من بود و منم میدونستم که قراره با مقاومت گابریل مواجه بشم برای همین یه خبر توی گوشیش فرستادم . خبر پیداشدن یه شی 1000 ساله توی تخت جمشید که یه گردنبند بود که جنسی از الماس داشت ... داخل موزه مرکزی تهران نگه داری میشه ... نقط ضعف گابریل معجزه گره ... توی کتابی که اون درباره معجزه گر ها داشت , من یه صفحه جعلی از این شی با ارزش قرار داده بودم ... وقتی که خبر رو دید , فکر کرد که قراره با رفتن به ایران هم اون معجزه گر رو بدزده و به شرکتش جون تازه ببخشه ... انگار که با یه تیر دو نشون بزنه ... 

آدرین وقتی این حرف را شنید یاد گوشی پدرش افتاد ... , زمانی که با ناتالی بحث میکرد , از رفتن به ایران مقاومت میکرد ... آن پیام که در ثانیه نظر گابریل را عوض کرد ... مثل اینکه این فرد غریبه , واقعا برادر مرینت و پسر عموی اوست ... اما وقت برای فکر کردن وجود نداشت و باید به ادامه صحبت ها گوش میداد ... 

  • مهدیار : گابریل به احتمال خیلی زیاد , نیمه شب امشب , به موزه میره که معجزه گر ساختگی رو بدزده ... این تنها فرصت ماست برای اینکه بتونیم قائده رو ختم کنیم ... فقط ... 

مهدیار درحال تکان دادن دهانش برای گفتن موضوعی بود که ناگهان آدرین وارد شد و گفت : 

  • آدرین : مشکلی نیست ... این بازی باید امشب تموم بشه ... نقشه کاملت چیه ؟

ناگهان مهدیار نفسی آرام کشید و قلبش به کلی آرام شد . انگار اولین کسی بود که از گوش ایستادن فرد دیگری خوشحال میشود ... موضوع مهمی بود که مهدیار قرار بود آن را به مرینت بگوید ... در حالی که آدرین نباید حتی کلمه ای از آن بحث بشنود ... درحالی که مهدیار داشت برای گفتن این موضوع مهم آماده میشد , خود آدرین معجزه ای برای او شد... برای اینکه نقشه اش لو نرود ... او اوضاع را عادی جلوه داد و شروع کرد به ادامه توضیح دادن ... :

 

خب پایان این پارت . امیدوارم خوشتون اومده باشه . لطفا لایک و کامنت یادتون نره ! به شدت نیاز مندیم