... تماشای این منظره، حالم رو بد می‌کنه، همه چیز بیش از حد غیر طبیعیه. 

زوجم دستم رو فشار میده و میگه:« وقتشه لخت بشی.» 

بهش میگم:« بیخیال، من فرصت زیادی ندارم، برای این چیزا اینجا نیومدم...» 

_« چارهٔ دیگه ای نداری، این قانونه، یا باید «لذت» ببری یا مجازات بشی.» 

_« چه مجازاتی؟» 

_« هیچ کس دقیق نمیدونه.» 

شنل رو در میارم، و شروع میکنم به باز کردن دکمه های کت و پیرهنم. 

به دختره میگم:« نمیشه بریم یه جای دیگه؟ اینجا پر از آدمه، نمیتونم جلوی اینا لخت بشم، معذبم...» 

_« بیخیال، باید انجامش بدی، این تنها روشیه که اینجا باید انجام بدی.» 

شلوارم رو هم در میارم و روی زمین کنار بقیه لباس هام میندازم. دست میبرم سمت ماسکم که ورش دارم، اما دخترک مانع میشه و خیلی آروم میگه:« نه.» 

صورت ماسک پوشش رو نزدیک میکنه و لب های ماسکش رو به لب های ماسک من میچسبونه، و در یک لحظه سریع، من روی صندلی ای که پشت سرمه هل میده، پاهاش رو باز میکنه و در حالی که بازو هاش رو دور گردنم حلقه میکنه، روم میشینه... 

 

... من تا به حال با لیا رابطه نداشتم، فقط یک بار، یه عشق بازی مختصر کردیم؛ خاطرهٔ اون عشق بازی مبهم، هر لحظه در برابر جذابیت و وسوسه انگیزی این دختر _ که حتی نمی شناسمش _ کمرنگ میشه... تظاهر میکنم که بی میل به این سکس هستم، ولی حقیقت اینه که این کامجویی اجباری، بهترین لذتیه که توی عمرم بردم... بدن گرم و آتشین این دختر، باعث شد برای چند دقیقه، کاملاً لیا رو فراموش کنم... 

 

... درست وسط عملیات، یک نگهبان اسلحه به دست، بالای سرمون اومد و به دخترک گفت:« ازش جدا شو، «مرشد» میخواد اون رو ببینه.» 

منظورش من بودم. 

به محض اینکه دخترک از روم بلند شد، نگهبان مچ دستم رو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد و من رو دنبال خودش، به سمت تلار قبلی کشید. 

بهش گفتم:« هی یارو! داری منو کجا میبری؟ مگه نمیبینی من لختم؟ بزار لباسام رو بردارم!» 

ولی توجهی نمی‌کرد. 

هنوز اون مرد شنل قرمز، وسط تالار نشسته بود و هنوز، کلی آدم دور تا دور اون تالار جمع بودن. 

نگهبان من رو درست جلوی مرد شنل قرمز نگه داشت. 

مرد با حالت دستور بهم گفت:« نقابت رو بردار مرد جوان.» 

نمیخواستم این کار رو بکنم، اما نگهبان با نوک اسلحه اش بهم سقلمه زد. و من هم آهسته ماسک رو برداشتم. برداشتن ماسک، باعث شد برهنه بودنم رو بیشتر احساس کنم و بیشتر خجالت زده بشم، به همین خاطر احلیل و تخم هام رو توی مشتم پوشوندم. 

مرد شنل قرمز گفت:« رمز ورود به اینجا رو بگو.» 

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:« فیدلیو.» 

_« بسیار خب؛ این رمز ورود اوله، دومی چطور؟» 

_« من... من نمیدونم...» 

_« معلوم شد که تو یکی از اعضای واقعی فرقه نیستی، چون اگر بودی میدونستی که رمز ورود دومی در کار نیست، حالا خیلی زود بگو چطور رمز رو فهمیدی و وارد اینجا شدی؟» 

ترس حسابی ورم داشت، تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم:« دوست دختر من یکی از اعضای فرقهٔ شماست. دیشب آدم های شما اون رو توی خیابون جلوی چشم من دزدین و من هم با سرک کشیدن توی گوشیش، تونستم از طریق شمارهٔ ناشناسی که بهش پیام داده بود، رد اینجا رو بزنم...» 

_« پس تو نفوذی هستی؛ متأسفم که اینو میگم مرد جوان، ولی تو بدون اجازه به محفل ما وارد شدی و از اسرار ما آگاهی پیدا کردی، باید تاوان پس بدی.» 

به محض گفتن این حرف، دو تا نگهبان من رو گرفتن، اما درست لحظه ای که میخواستن من رو ببرن، صدایی از پشت سرم فریاد کشید:« دست نگه دارید! من بجای اون تاوان میدم!» 

صدای آشنا. برگشتم.

لیا بود.

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »