رمان پاستیل صورتی من💖💀

𝓜𝓐𝓡𝓘𝓐 · 18:43 1403/02/02

ادامه

پاستیل صورتی من 🩷💀
#part_5
هوفی کشیدم با اخم بهش نگاه میکردم اونم بی توجه فقد غذاشو می‌خورد اصکل پسره‌ی مغرور فک کرده کیه دیدم دارم ی ساعت با خودم حرف میزنم همه دارن بهم نگاه میکنن خجالت کشیدم رفتم کنار ی پسری نشستم که دراکو ی لحظه خیره شد منم با اخم بهش نگا میکردم غذا های رنگارنگی روی میز بود ولی زیاد نخوردم غدامو خوردم طبق گفته ی خانم مگ کونال  با سرگروه هر گروه باید ب اتاقهامون میرفتیم ساعت 10 شد ساعت خاموشی دنبال سرگروهمون راه افتادیم و تو هر اتاق 3 تا تخت وجود داشت یعنی سه تا دختر /باید بخواییم دراکو رو تو جمع پسرا ندیدم عجیبه تو ساعت خاموشی کجا رفته ولش گفتم رفتم توی یکی از اتاق ها که دوتا دختر هم اونجا نشسته بودند هردوشون بهم سلام گفتن منم بهشون جوابشونو دادم 
+سلام هرمیون هستم 
_سلام لونا هستم 
=سلام منم نوادا هستم 
هر سه باهم گفتیم خشبختم خندمون گرفت جر خوردم بگم براتون آدم خوش خنده ای هستم  یعنی این جو خنده بگیره به فرش هم میخندم بگزریم باهاشون رفیق شدمو شب بخیری بهشون گفتم تا سرمو گزاشتم خوابم برد
فردا صبح با صدای هرمیون و لونا پا شدم که دیدم دارن لباس های فرمشونو میپوشن صب بخیری بهشون گفتم رفتم دست و صورتمو شستم مسواک زدم میخاستم لباس فرممو بپوشم دیدم وضعیت خرابه یعنی کلا قیافم تو آیینه عین مشنگا بود هرمیون و لونا بهم خندیدن. منم با حرص نگاشون میکردم
+خو به چیه من میخندی
هرمیون :
_نوادا عی دهنت یعنی قیافتو
لونا :
=نگران نباش خودمون درستش میکنم
ممنونی گفتم هرمیون موهامو شونه کرد و لونا موهامو بافت و ی تینت لب هم زدمو تماممم
هرمیون گف:
+واقعا محشر شدی نوادا
_مرسی ازتون
ازشون تشکر کردم کتابامو برداشتم و حرکت کردیم سمت سالن سرسرا تو راه همه بهم نگاه میکردن بیخیالشون شدم و رفتم کنار هرمیون نشستم. خانم مگ کونال همه ی پروفسور ها رو بهمون معرفی کرد باورم نمیشد هاگرید هم یکی از اوناست  از ی پروفسوری  خوشم اومد که اسمش پروفسور اسنیپ بود فک کنم معلم اسلایدرین هاست اصن استایلش خیلی دارک بود و همچنین خودش از ادمای عجیب و مروز خوشم میومد و اولین کلاسمون با اون بود جدا شانس اینجا باهام یار بود  با لونا و هرمیون رفتیم کلاس که دیدم بله دیر اومدیم همه ی بچه ها بودن جز ما 3 تا اصکل اونا هم عین بز داشتن نگامون میکردن با صدای خش داری گفتم :
+چیه عین بز زل زدین 
دراکو با پوزخند گفت :
_برای این 3 تا اوسکل ی تایم دیگه باید طرح کرد
همه ی بچه ها خندیدن منم با طعنه گفتم :
+برای آدمای مغروری مثه ت هم ی تایم آموزشی اخلاق تایین کرد
همه ی بچه ها خندیدن که دراکو با عصبانیت گفت:
_دهنتونو ببندید
همه ی بچه ها ساکت شدن
میخاست بیاد سمت من که پروفسور اسنیپ وارد کلاس شد که دراکو گفت:
_بعدا ب حسابت  میرسم
+مشتاق دیدار
_اوهوم

پاستیل صورتی من💀🩷
#part_6
پروفسور اسنیپ آموزش معجون سازی رو میداد  با دقت به حرفهای پروفسور گوش دادم و بعد از پایان کلاس کتابهام رو جمع کردم و راهی اتاق شدم رمز عبور سالن اسلایترین(کابوس مار) رو گفتم و وارد شدم تصمیم گرفتم یکم درس بخونم.
در اتاق رو باز کردم و لباس های راحتیم پوشیدم و مشغول درس خوندن ‌شدم دوساعت گزشته بود و من هنوز داشتم درس میخوندم کتاب معجون سازی تقریبا 20 صفحه شو حفظ کردم و واقعا سخت بود میخاستم یکم رو تخت دراز بکشم که یکی در زد از تخت بلند شدم و درو باز کردم که یکی از بچه ها بود ‌
_سلام ببخشید،اممم پروفسور مگ کونال گفتن جناب دامبلدور کارتون دارن و میخان توی سالن سرسرا باشید 
+عا سلام مرسی باشه 
درو بستم و لباس راحتیم رو با لباس فرم اسلایترین عوض کردم و با دویدن بالاخره رسیدم به سالن سرسرا که با دیدن خانم مگ کونال به طرفش حرکت کردم و بهش گفتم:
+سلام خانم مگ کونال یکی از بچه ها گفت کارم دارین 
_سلام، بله همینتوره دنبالم بیا 
دنبال خانم مگ کونال راه افتادم و به طبقه آخر هاگوارتز رسیدیم، یک مجسمه عقاب بزرگ بود که خانم مگ کونال با خوندن یک وِردی مجسمه عقاب به سمت پایین رفت و دری از بین دیوار باز شد از تعجب شاخ در آورده بودم با خانم مگ کونال وارد اتاق شدیم
_پرفسور دامبلدور کارتون داره همینجا صب کنید 
+باشه
توی یه اتاق بزرگ بودم با قفسه ای پر از کتاب معلوم بود درمورد سحر و جادوعه صدای پا از پشت سرم شنیدم و مطمعن بودم پرفسور دامبلدوره و حدسم درست بود. 
+سلام نوادا، پرفسور دامبلدور هستم رعیس هاگوارتز، و اینکه نتونستم روز اولی که اومدی ب هاگوارتز بهت خوش آمد بگم. 
_سلام خوشبختم، ن اشکالی نداره مهم نیست، پروفسور دامبلدور برای چی منو می‌خواستین ببینن؟ 
+برای اینکه واقعیت و شهرت اصلیت  رو بهت بگم 
_واقعیت؟ 
دامبلدور سری تکون داد 
+بله، واقعیت هایی که هیچکس بهت نگفته، حتما فکر میکنی خانواده ات در اثر تصادف کشته شدند اما اینطور نیست یکی از شب های کریسمس که خانواده ات جشن 2 سالگیت را جشن میگرفتند والدرمورت در اون شب به خونه ی شما نفوذ کرد و پدر و مادرت در اثر نجات دادن تو با والدرمورت جنگیدند ولی نتونستن در مقابل قدرت های والدرمورت مقاومت کنن چون اگر والدرمورت میخاد کسی رو بکشه فرد مقابلش نمیتونه زنده بمونه والدرمورت قبلا در هاگوارتز زندگی می‌کرد اون قدرت های زیادی داشت و نمیتونست اون ها رو کنترل کنه بچه های هاگوارتز بخاتر عجیب بودنش اون رو مسخره میکردن  و اون کاملا یک دیوونه خطرناک شد و اون بچه هایی که مسخرش میکردن رو با قدرت هاش خفه میکرد  پزشکان اون رو به یک تيمارستان بزرگ منتقل کردن تا اون رو آروم کنن ولی موفق نشدن و و اسم واقعی والدرمورت تام ریدل بود اون تمام پزشکان تيمارستان رو از بین برد  و از اونجا فرار کرد، ی چیزایی در مورد تو هست که تو رو از بین نبرد بلکه بخشی از قدرت هاشو به تو منتقل کرد تا روزی تو جانشین اون بشی

پاستیل صورتی من 💀🩷
#part_7
با دقت به حرف های پروفسور دامبلدور گوش میدادم
+ والدرمورت هر روز در روز تولدت بیشتر قوی میشه و همین فردا نوامبر تولدته. 
و ی چیز دیگه، در آن شب یک بچه ی دیگ هم به نام هری که شهرتش هم مانند ت پاتر هست اون هم بخشی از قدرت های والدرمورت رو داره فقد کمی رو ولی تو بیشترشو داری و مثل تو مشهوره ، و اسم اون هریه هری پاتر، همین روزا هست که به هاگوارتز میاد من میخام شما دوتا باهم با قدرت‌هاتونو کار کنید و باهم دیگر صمیمانه قدرت هاتون رو تقویت کنید 
تعجب کردم از اینکه یکی دیگه هم مثل من وجود داره.
_هری پاتر، اها
پروفسور دامبلدور نگاهی به ساعت جادویی قدیمی کرد و گفت :
+اوه دیر شده من باید برم، جلسه دارم. خداحافظ دخترم
_خداحافظ پروفسور دامبلدور 
پروفسور تا در اتاقش همراهی کرد و رفت 
در ذهنم چهره پسره همون هری پاتر رو مجسم میکردم که چه شکلی میتونه باشه عجیب بود برای دیدنش ذوق داشتم، فردا هم تولدم بود جز منو دامبلدور هیچکس نمی‌دونست احساس نا امیدی بهم دست داد که روز تولدم تنهایی خودم جشن بگیرم. 
توی راه روها آرام قدم برمی‌داشتم و اما ذهنم غوغا بود، به سالن سرسرا رسیدم که هرمیون اونا باهم بازی شطرنج رو میکردند رفتم کنارشون نشستم
هرمیون: 
+سلام
لونا:
=سلام نوادا
با لبخند بهشون سلام کردم 
_سلام به هردوتون بدون من دارین خوش میگذرونین،
هرمیون با خنده گفت :
+ن بابا،بدون تو نمیشه خوش گذروند
خندیدیم میخاستم به هرمیون و اونا. بگم که فردا تولدمه تا تنهایی خودم جشن نگیرم و روز تولدم تنها نباشم
لونا :
=اممم نوادا میخایی یچیزی بگی؟
با من من گفتم:
_امم آره. راستش فردا تولد 15 سالگیمه
هردوشون با تعجب بهم نگاه میکردن که گفتم :
_چیه عین یه بز زل زدین بهم
هردوشون با خوشحالی همزمان گفتن: 
+=جدی
با لبخند گفتم :
_اره، میخاستم فردا بریم خوشبگذرونیم
لونا:
=اوکیه،
هرمیون :
+چه خوب فردا جشن سال نو هم هست حتما خیلی خوش میگذره
_خوبه واسه فردا آماده باشید 
هرمیون و لونا باشه ای گفتن 
یکی از بچه ها که اسمش نویل بود اومد و گفت :
%سلام بچه ها خانم مگ کونال گفت با لونا و هرمیون کار دارم 
باشه گفتیم و منم میخاستم برم که نوئل گفت :
%ببخشید ایشون گفتن فقد لونا و هرمیون 
با پکری باشه ای گفتم
هرمیون:
+ناراحت نباش نوادا زود برمیگردیم تو اینجا بشین تا بیاییم

پاستیل صورتی من 💀🩷
#part_8
لونا هم تایید کرد و هردوشون با نویل رفتن . سرمو به سمت پایین دادم که گردنم خیلی درد کرد انگار ی چیزی داخل گردنم وجود داشت. احساس کردم یکی کنارم نشسته که دیدم دراکو هستش 
+چه عجب شنیدم فردا تولدته 
_اوهوم. خب؟ 
با غرور گفت :
+ ندیدم تولد دورگه ها فردا باشه، اونم توی سال نو 
با دستا‌ش یک تار از موهامو گرفت و گفت:
_از موهای مشکی خو‌شم میاد
منم مثله خودش با غرور گفتم :
_اثرات خوشگلیه
پوزخندی زد :
+میایی امشب بریم کنار رودخونه
با تعجب گفتم ‌:
_چی؟
+همونی که شنیدی
_ندیدم با ی دختری بگردی
+شب میبینی، ساعت 11 توی راه روی هاگوارتز 
‌_ن فکر کردم هاگوارتز نیست جنگله، تازشم شب ساعت بعد از 10 خاموشیه  من نمیام
+رو حرفم ن نیار بزا شب تولدت خوش باشی
_فردا تولدمه جناب مویخی ن امشب
+خلاصه تقریبی گفتم، خوشم نمیاد مو یخی صدام کنی 
_مو یخی اسم خوبیه برای آدمایی مثله تو
+خیلی لجبازی کوچولو، شب ساعت 11 میایی نیای خودم میبرمت
_زر نزن من نمیام 
+11، 
هوففففف چقد این پسره لجبازه، حالا برم یا نرم اگه برم امتیاز کم میکنم و اخراج میشم اگه برم هم خوش میگزره دراکو رو هم خوب میشناسم 
عی بابا شب تصمیم میگیرم دیگه 

از زبان هرمیون :
بعد از حرف های نویل منو لونا باهم رفتیم اتاق خانم مگ کونال، امیدوارم حرف بدی بهمون نگه 
+خیلی استرس دارم لونا‌‌
_برعکس من خوشحالم خانم هرمیون 
با خنده گفتم ‌:
+اوسکل
در زدیم و خانم مگ کونال گفت بیاییم تو
+سلام خانم مگ کونال
لونا:
‌_سلام، کاری داشتین خانوم
خانم مگ کونال عینکش رو در آورد و به مبل روبروش اشاره کردو گفت:
%سلام بفرمایید بشینید
منو لونا رفتیم نشستیم و خانم مگ کونال گفت ‌:
%فردا تولد نواداست فکر کنم نوادا بهتون گفته آره؟ 
لونا گفت :
_بله بهمون گفت 
%اوهوم خوبه فردا 15 ساله میشه میخام فردا نوادا رو سورپرایز کنیم تا خوشحال بشه و میخام شما نوادا رو فردا تا ساعت 1 ظهر سرگرم کنید تا به سالن سرسرا بعد از صبحونه نیاد،
‌+چرا؟
%چون میخاییم با پروفسور دامبلدور سالن سرسرا رو برای جشن کریسمس و جشن تولد نوادا تزعین کنیم
لونا :
_اها! ببخشید بعد چی به ما میرسه؟ 
با این حرف لونا خجالت زده شدم و به پاش پامو کوبیدم آخی گفت 
لونا ‌:
آخ پام چیه هرمیون؟

پاستیل صورتی من 💀🩷
#part_9
+این چه حرفی بود که زدی
لونا:
_خو دارم راستشو میگم دیگه
%ساکت، خانم لونا خیلی آدم رُکی هستین ولی سوالت خوب بود به شما هم جایزه داده می‌شود
هردومون هورا گفتیم
%بسه دیگه از این از این ادا ها خوشم نمیاد دیگه میتونین برین.
+چشم
_چشم
از در اتاق خانم مگ کونال بیرون اومدیم و هوفی کشیدم :
+جدا خیلی پررویی
_زر نزن اسکل
+ فردا جایزه میگیریم
_ آره،من نبودم همون جایزه رو هم نمیگرفتی قدرمو نمیدونی دیگه هعی
به پشت کمرش زدم:
+برو برو دیگه حرف نزن


از زبان دراکو:
بالاخره نقشم گرفت، امشب میخام اون دختره ی پررو رو بندازم تو آب چه کیفی میده میخام تلاقی اون روزایی که اذیتم کرده رو سرش خالی کنم تا دیگه گنده تر از دهنش حرف نزنه  فک کرده حتما عاشقشم که امشب میخام ببرمش کنار رودخونه پوزخندی زدم که گویل (یکی از همراهام) 
_ندیدم بخندی 
+خفه

از زبان نوادا:
هوففف هرمیون و لونا نمیدونم کجا رفتن انقد منتظر موندم حصلم سر رفت میخاستم برم پیش بچه های گروه 
از صندلی بلند شدم و طرف بچه ها رفتم و کنارشون نشستم
همشون بهم نگاه کردن  
+سلام من نوادا هستم، امم حصلم سر رفته بود اومدم پیش شما
یکی از دخترا گفت:
&سلام خوش اومدی به جمعمون، منم کریسی هستم
+ممنونم
باهمشون رفیق شدم واقعن بچه های خوبی بودن ولی بعضیاشون یکم پز داشتن ولی در عین حال خوب بودن،
با بچه ها بازی ها که میدونستیم رو کردین یکم حرف زدیم  جدا حال داد 
فکم درد میکرد انقد حرف زده بودم 
از یکی از بچه ها پرسیدم :
+ ببخشید ساعت چنده؟ 
_ ساعت 7 و نیم شبه
یعنی شب شده بود به این زودی، درهای سالن سرسرا باز شد و خانم مگ کونال وارد شد:
=خب بچه ها همه  در صندلی کنار گروه هاتون بنشینید وقت شام فرا رسیده. 
خانم مگ کونال با خوندن ی وردی با چوب دستیش غذا های رنگارنگی در میز ظاهر شد غذاهایی که دوستشون داشتم
انقد خورده بودم نای راه رفتن نداشتم با کمک کریسی با زور رسیدم به اتاقم که دیدم هرمیون و لونا خوابن
و..

پاستیل صورتی من 💀🩷
#part_10
+ممنونم کریسی ببخشید تو هم خسته شدی
_ ن این چه حرفیه دوستا به همدیگه همیشه کمک میکنن
خنده ای کردم و کریسی رو بغل کردم 
+مرشی عسیسم، شب بخیر
_بای
دستی تکون دادم و کریسی از اتاق بیرون رفت
میخاستم بخوابم که یاد حرف های دراکو افتادم که گفته بود امشب میخاست بریم کنار رودخونه هاگوارتز به ساعت اتاق نگاهی انداختم که دیدم هنوز 9و نیمه یک ساعت و نیم وقت داشتم برای رفتن به اونجا اصن معلوم نیست برم یا نرم ، انقد به فکر و فرو رفته بودم که چشمام راهی خواب شد،توی ی مکان سیاه بودم مکانی که فقط خودم رو میدیدم یهو جلوم یه اینه ظاهر شد به طرف اینه جلو رفتم که ناگهان رنگ چشمام عوض شد و چشمام یجوری شد که انگار یه مار داره توش میچرخه صدای مار میومد از پشت سرم میترسیدم حتی یه نگاه کوچولو به پشت سرم کنم هعی صدای ما نزدیک تر میشد که با جیغ از خواب بیدار شدم
خدا رو شکر این فقط یه خواب کوچولو بود آروم باش آروم باش، به خودم داشتم و دلداری میدادم که آروم باشم که نگاهم به ساعت افتاد که 10‌:55 هستش اوفففففف، دیدم لونا و هرمیون خوابن اینا چرا نباید به صدای جیغ من بلند بشن چقد خوابالوعن ،حالا برم نرم تصمیم گرفتم برم آخه ی شب هزار شب نمیشه که لباسهامو با ی تیشرت مشکی و ی شلوار کوتاه مشکی که تا بالای زانوهام بود تقریبا همه جای پاهام معلوم بود  عوض کردم و تیشرت رو به جلویی رو به داخل شلوار کوتاهم فرو بردم و قسمت عقبیم رو همینجوری گزاشتم و یه تینت به گونه هام و لبم زدم و تمام ساعتو نگا کردم دو دقیقه مونده بود به یازده سریع کفشامو پوشیم و تمام با دویدن بالاخره رسیدم به راه روی هاگوارتز دیدم هیچکی نبود که یهو صدای دراکو رو شنیدم که به طرفم میومد
_عژب، بالاخره اومدی
+اوهوم، بخاطر تو نیومدم بخاطر خودم اومدم که امشبو خوش باشم.
‌پوزخنذی زد
_امشب خوشگل شدی
از حرفش تعجب کردم واقعا این دراکو دراکو مغرور نبود
_منظورم استایلت بود ن خودت
با عصبانیت کفشمو به پاش کوبیدم
+عر عر نکن الاغ خودمم میدونستم اصن تو کی هستی که به استایل من نظر میدی
_دراکو مالفویم 
از حرص صورتم قرمز شده بود 
+الاغ مویخی سریع راه بیوفت من میخام برم بخابم، بگو رودخونه کجاست که بریم 
+دنبالم بیا
_به من دستور نده
+را بیوفت دختره ی پررو
از این به بعد حرف نزدم و مثل جوجه ها دنبالش راه افتادم دراکو داشت از جنگل هاگوارتز میگزشت (اون جنگل تاریک ممنوعه نیست جنگل معمولیه هاگوارتزه) که توی راه یه صدایی از بوته ها اومد انقد صداش واضح بود انگار صدای یه پلنگ یا خرسیه ترسیده عقب عقب رفتم انقد ترسیده بودم که رفتم دراکو رو بغل کردم و..

پاستیل صورتی من 💀🩷
#part_11
ولی اون اوسکل دستاش تو جیبش بود و اصن اهمیت نمی‌داد من تو بغلشم
‌+دراکو من میترسم
خندید‌(چقد خنده هاش جذاب بود)
_ازت انتظار نداشتم بترسی
چشامو مظلوم کردم و بهش نگاه کردم
+دراکووو بیا از اینجا بریم
_از اینجا نمیریم طبق قرارمون میریم به رودخونه
دستامو مشت کردم به سینه هاش کوبیدم انقد سفت بود تکون نمی‌خورد
سرمو بالا بردم انقد ازش کوچولو بودم پوزخندی رو لباش بود
+هیولای بیشور 
یهو یه خرسی از بوته ها دراومد و الفرار دست دراکو رو گرفتم و به یه سمتی میرفتم ولی نمیدونم کجا بود که اون خرس پشت سرمون بود  خیلی سرعتش زیاد بود جلوم یه رودخونه بود هیچ راه فراری نبود همونجا وایسادم  نمیدونستم چیکار کنم که دراکو دستاشو سفت کرد و باهم افتادیم توی آب داشتم غرق میشدم و چشام به سیاهی رفت

از زبان دراکو ‌:
امشب نوادا به خودش رسیده بود یه جورایی بگم زیبا شده بود با اون شلوار کوتاهش با اون تیشرتش و.....
توی راه یه خرس وحشی دنبالمون کرد نمیدونستم این جنگل حیوون داره و نوادا دستامو گرفت بود فقد میدوید دستاش گرم بود یه احساس آرامشی داشت توی راه یه رودخونه بود نوادا همینجوری وایساده بود دست نوادا رو محکم گرفتم و توی آب پریدیم نمیدونم چیشد که نوادا بیهوش شد با شنا کردن زیر آب  بهش رسیدم مجبور بودم  از پاهای ل/ختش بگیرم دستامو بردم بین پاهاش و محکم گرفتمشون و به سمت بالا کشوندمش و به زور روی علف ها خوابوندمش گوشام به سمت بینیش بردم تا ببینم نفس میکشه یا نه ولی نفساش به زور میومد مجبور بودم تنفس دهان به دهان بدم لبامو نزدیک لباش کردم و..


خب خب خیلی پارت دادم پراید بعدی ۵۰ لایک و ۳۰ کامنت