چشمان کاملاً بسته «۷»
¿
... اون دختر به سمت من میاد.
دست من رو میگیره و انگشت های ظریفش رو بین انگشت های من محکم میکنه... حس دوگانه ای وسط سینه ام شعله میکشه: اضطراب فلج کننده و شور دیوانه کننده...
... درست کنار تالاری که این مراسم غریب داخلش اجرا شد، راهروی بزرگ و دالان مانندی بود که به سمت نامشخصی میرفت.
من، زوجم و تمام اون ده دختر و ده انتخاب شده داخل اون دالان به راه افتادیم.
با صدای خیلی خیلی آهسته از اون دختر پرسیدم:« هی، ما داریم کجا میریم؟»
دخترک با لحن تعجب پرسید:« منظورت چیه که داریم کجا میریم؟ داریم میریم به تالار لذت؛ ببینم، تو تازه واردی؟»
_« ببین... میتونم بهت اعتماد کنم؟»
_« خب... آ... آره.»
_« من اصلاً عضو این انجمن سری شما نیستم... من اصلاً از این دسته آدما نیستم، و قصد ندارم از تو استفاده کنم...»
_« پس اومدی اینجا چی کار کنی؟ اصلاً چطوری وارد اینجا شدی؟»
_« قصه اش مفصله، من اومدم اینجا دنبال دوست دخترم بگردم، اسمش لیائه...»
_« هیییس! ما اینجا اسم کسی رو نمیاریم!» ترس توی صداش موج میزد.
اون دختر ادامه داد:« از کجا مطمئنی اینجاست؟»
_« جلوی چشمم دزدیدنش، با کمی پرس و جو به اینجا رسیدم...»
_« اگه توسط اعضای فرقه دزدیده شده باشه، پس کارش تمومه...»
_« یعنی چی کارش تمومه؟ ها؟»
_« ساکت! آروم حرف بزن! متأسفانه کاری نمیشه کرد، الان باید به فکر این باشی که سریعتر از اینجا خارج بشی و جون خودتو نجات بدی.»
میرسیم به انتهای راهرو. یک تالار دیگه، ولی خیلی بزرگتر، روشن تر و باشکوه تر.
دور تا دور این تالار نگهبان های مسلح و ماسک پوش وایستادن، و وسط تالار، تعداد زیادی زن و مرد لخت، ولی ماسک پوش، در حال سکس کردن هستن...
منظره عجیبیه...
« تا بعد »