چشمان کاملاً بسته «۷»

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/02/01 01:19 · خواندن 2 دقیقه

¿ 

 

... اون دختر به سمت من میاد. 

دست من رو میگیره و انگشت های ظریفش رو بین انگشت های من محکم می‌کنه... حس دوگانه ای وسط سینه ام شعله می‌کشه: اضطراب فلج کننده و شور دیوانه کننده... 

... درست کنار تالاری که این مراسم غریب داخلش اجرا شد، راهروی بزرگ و دالان مانندی بود که به سمت نامشخصی می‌رفت. 

من، زوجم و تمام اون ده دختر و ده انتخاب شده داخل اون دالان به راه افتادیم. 

با صدای خیلی خیلی آهسته از اون دختر پرسیدم:« هی، ما داریم کجا میریم؟» 

دخترک با لحن تعجب پرسید:« منظورت چیه که داریم کجا میریم؟ داریم میریم به تالار لذت؛ ببینم، تو تازه واردی؟» 

_« ببین... میتونم بهت اعتماد کنم؟» 

_« خب... آ... آره.» 

_« من اصلاً عضو این انجمن سری شما نیستم... من اصلاً از این دسته آدما نیستم، و قصد ندارم از تو استفاده کنم...» 

_« پس اومدی اینجا چی کار کنی؟ اصلاً چطوری وارد اینجا شدی؟» 

_« قصه اش مفصله، من اومدم اینجا دنبال دوست دخترم بگردم، اسمش لیائه...» 

_« هیییس! ما اینجا اسم کسی رو نمیاریم!» ترس توی صداش موج میزد. 

اون دختر ادامه داد:« از کجا مطمئنی اینجاست؟» 

_« جلوی چشمم دزدیدنش، با کمی پرس و جو به اینجا رسیدم...» 

_« اگه توسط اعضای فرقه دزدیده شده باشه، پس کارش تمومه...» 

_« یعنی چی کارش تمومه؟ ها؟» 

_« ساکت! آروم حرف بزن! متأسفانه کاری نمیشه کرد، الان باید به فکر این باشی که سریعتر از اینجا خارج بشی و جون خودتو نجات بدی.» 

میرسیم به انتهای راهرو. یک تالار دیگه، ولی خیلی بزرگتر، روشن تر و باشکوه تر. 

دور تا دور این تالار نگهبان های مسلح و ماسک پوش وایستادن، و وسط تالار، تعداد زیادی زن و مرد لخت، ولی ماسک پوش، در حال سکس کردن هستن... 

منظره عجیبیه... 

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »