Awakening P9

Tony Tony Tony · 1403/01/31 16:35 · خواندن 7 دقیقه

سلام دوستان عزیز  خوش اومدید . بیاید ادامه مطلب

. وقتی چهره عمو رو دیدم , در جا خشکم زد و پایداری جادو بهم خورد . من به سختی خودم رو داخل جادو نگه داشتم تا اینکه همه داخل معبد متوجه کار غیر مجاز من شدن . من فقط چند ثانیه وقت داشتم تا بفهمم دقیقا چه خبره . وگرنه من رو از داخل جادو بیرون میکشیدن و این سوال ها برای همیشه توی سرم باقی میموند ...توی این چند ثانیه این مکالمه اتفاق می افتاد ...

  • بهرام : گابریل !!!!!!!! گابریل !!!!!!! کجایی ؟؟؟؟؟؟؟
  • گابریل : چی شده مارک ؟؟؟؟؟ چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟
  • بهرام : منو مارک صدا نزن . ( با بغض ) 
  • گابریل : خب چی شده ؟ مهدیار رو چرا آوردی اینجا ؟ 
  • بهرام : گابریل ! یادته یه روز بهت گفتم اینطوری میشه ؟؟؟
  • گابریل : چطوری آخه ؟؟؟؟ 
  • بهرام : مراقب پسرم باش ... من تو آینده چیز های ترسناکی دیدم . تو نبود من اگه مهدیار و مرینت باهم زندگی کنن اتفاق های خوبی نمی افته ... 
  • گابریل : چی میگی ؟ 
  • بهرام : مراقبش باش . 

این رو گفت و من رو تو دست های عموم ول کرد و با یه پورتال دیگه به معبد نیو یورک رفت ... عموم هم من رو توی یه شیرخوارگاه گذاشت ... چون فکر میکرد نمیتونه من رو بزرگ کنه ... اون نمیتونست توی چشمای من نگاه کنه و یاد برادر مرحومش مارک آگرست نیوفته ... درسته آدرین ... من پسر عموی تو ام ... 

 

اینبار سکوتی سهمگین تر و قوی تر از قبل بر اتاق حکم فرما شده بود ... هیچ کس نمیدانست چه بگوید و هیچ کس نمیتوانست حرف های مهدیار را قبول یا حتی رد کند ... صبر مرینت لبریز شد و داد زد : 

  • خب که چی ؟ الآن برای چی من رو کشوندی اینجا ؟ چرا این ها رو بهمون میگی ؟ 

مرینت بر زمین افتاد و سخت گریه کرد ... آدرین او را دلداری میداد و نگاهی تمسخر آمیز به برادرش می انداخت : 

  • آدرین : مثلا تو برادرشی ! تو باید پشتیبان و حامی مرینت باشی ! این کار من هست اما زمانی که ... 
  • مهدیار : پس بدون اون زمان نزدیکه ... مرینت ! علت اینکه تو مانعی برای رسیدن به آدرین داشتی , این بود که خواهر من بودی ... مادرمون هیچ وقت عموی ما رو ندیده ولی گابریل خیلی خوب از همه چیز خبر داره ... اینکه گابریل نمیخواد تو عروسش باشی , چون همیشه عذاب وجدان تو قلبش حضور داره ... 
  • مرینت : مثلا الآن میخوای چی کار کنی ؟ ( با گریه )
  • مهدیار : خودتون رو گول نزنید ... دیگه زمانش رسیده که هم دیگه رو بشناسید ... اشیا با ارزشی که لحظه های اول تو دست من دیدید رو یادتونه ؟؟؟ 

مرینت و آدرین , هر دوی آنها از اول این ماجرا , ته دلشان میخواستند تا خود را به یکدیگر ثابت کنند و هویت های مخفی شان را بر ملا کنند , اما صحبت های مهدیار , برادر مرینت این ذهنیت را از آنها دور میکرد . هر دوی آنها خدا خدا میکردند تا امروز متوجه چیز جدیدی نشوند , چون امروز به اندازه کافی سخت گذشته اما نویسنده نمیداند چه بگویید ! بخت با انها یار است , یا سایه بخت سیاه بر سرشان است ؟ :

  • مهدیار : زمانی که با دیوان گناهان , تو جهان های موازی سفر میکردم , متوجه چیزی شدم ... مرینت , من جای آلیا برای تو بودم و تو بهم گفتی که کی هستی ... لیدی باگ و تو هم آدرین , من جای نینو برای تو بودم و تنها گوش شنوای تو که باهاش درد و دل کنی . درسته تو بهم چیزی نمیگفتی ولی خب من مجبور بودم برای دنیای خودم , توی اون دنیای موازی , سرپیچی کنم و هویتت رو متوجه بشم ... آدرین اگرست یا کت نوار . بهتره شما دو نفر را باهم آشنا کنم : مرینت , کت نوار . آدرین , لیدی باگ . 

 

مثل اینکه این روز بیداری که برای شخصیت های داستان ما صورت گرفت , چیزی صد برابر بیداری بود که در فیلم سینمایی جرمی زاگ مشاهده کردیم . 

 

هر سه نفر برای مدتی در آغوش هم بودند ... مرینت احساس زندگی , آدرین احساس آزادی , و مهدیار احساس سبکی میکرد ... برای مهدیار سخت بود که این کشفیات و این راز های بزرگ را در دل خود نگه دارد ...

مرینت از خوشحالی نمیدانست چه بگوید . او بسیار خوشحال بود که فاصله ی بین شناخت و پیدا کردن برادرش , بسیار کم بود . و حقیقتی جدید که آدرین , عشق او همزمان پسر عموی او و همکار بزرگش کت نوار است ... اما یک لحظه خنده هایش محو شد و رو به برادرش کرد و گفت : 

  • مرینت : تا به امروز , من و آدرین تلاش میکردیم تا هویتمون رو از هم مخفی نگه داریم ... اما الآن که هم دیگه رو شناختیم دیگه از شدوماث در امان نیستیم ... هر دوی ما پاریس رو ترک کردیم و معلوم نیست اون الآن داره توی پاریس چه نقشه هایی میکشه ... 
  • آدرین : وای نه ! راست میگی ! حداقل یکی از ما باید الآن تو پاریس باشه . مشکلی نیست ! من همین الآن میرم 

آدرین پیش رفت تا انگشتر خود را از مهدیار بگیرد , اما مهدیار از پس دادن آن اجتناب کرد ... 

  • مهدیار : خیالتون راحت باشه ... شدوماث الآن کاری نمیکنه ... 
  • آدرین : تو از کجا میدونی ؟
  • مهدیار : این آخرین رازیه که امروز متوجه میشید ... 
  • مرینت : داداش ! نگو که دیگه تحمل هیچ حرفی رو ندارم ... 
  • مهدیار : حتی هویت شدوماث ؟
  • مرینت : چی ؟ تو میدونی ؟؟؟؟ اون کیه ؟؟؟؟؟؟
  • بزار توضیح بدم : 

 

مهدیار : 

 

وقتی برای اولین بار که وارد این اتاق شدید و همه چیز مثل شیشه شروع کرد به شکستن رو یادتونه ؟ 

 

  • خب ؟

 

اینجا بعد آینه است ! زمانی که اون طرح های شیشه ای و زیبای هندسی رو دیدید یعنی وارد بُعد آیینه شدید ... 

 

  • بعد آیینه چیه دیگه ؟ 

 

بعد آیینه یه بعد از بعد های موازی هست که روی دنیای ما سوار هست .. اما با یه فرق ... 

توی بعد آیینه هر چیز جز انسان ها قابل کنترل هستن . فکر کن که توی اتاق خودت وارد بعد آیینه میشی . هیچ کس نمیتونه تو رو ببینه ولی تو میتونی وسط اتاق بایستی و رفت و آمد بقیه رو بدون اینکه کسی بفهمه تماشا کنی ... جادوگر ها از این بعد برای آموزش دادن , نظارت بر کار جادوگر های تازه کار , امتحان جادو های جدید ( چون به دنیای واقعی هیچ آسیبی نمیتونه بزنه ) و ... استفاده میکنن

  • آدرین : خب این چه ربطی به هویت شدوماث داره ؟ 
  • مهدیار : باید قول بدی که خودت رو کنترل میکنی ... 
  • آدرین : منظورت چیه ؟؟؟

 

زمانی که همه چیز رو فهمیدم ... اینکه خواهرم مرینته , پسرعموم آدرین , پدرم مارک , عموم گابریل و مرینت لیدی باگ و آدرین کت نوار , هنوز یه چیزی درست در نمیومد ... اینکه نقش عموی من اینجا چیه ... نه تنها این شک من بلکه دوست داشتم بدونم چرا عموم من رو تو ایران ول کرد و به پاریس برگشت ... میخواستم چیز هایی که از پدرم برام مبهم بود رو هم سر در بیارم پس چندین شبانه روز توی بعد آیینه , عموم رو زیر نظر داشتم تا اینکه یه روز ... 

اون به سمت تابلوی عکس امیلی حرکت کرد ... با انگشتانش , چند دکمه مخفی رو روی تابلو فشار داد و در مخفی به پشت تابلو باز شد و وارد اون شد و تابلو رو بست ... وقتی وارد محیط سر و تاریکی شد , کرواتش رو از روی گردنش در آورد و چیزی که زیر کرواتش بود من رو شوکه کرد ... 

  • مرینت : نگو که ... 
  • مهدیار : آدرین , پدرت , گابریل , شدوماثه

راوی : 

چشمان آدرین از تعجب خشک شده بود .دهانش باز و فقط به مهدیار خیره شده بود . پاهایش خود به خود به عقب حرکت میکرد تا بتواند از این حقیقت دور شود اما حقیقت چیزی نیست که بتوان از آن فرار کرد ... او احساس میکرد که قلبش درحال ایستادن است , درحالی که چشمانش سیاهی میرفت و سرش سنگین شده بود به تمام لحظاتی که به جنگ با پدرش پرداخته بود فکر میکرد تا اینکه بیهوش بر زمین افتاد .

 

خب اینم از این پارت . امیدوارم خوشتون اومده باشه 🙂 لایک و کامنت یادتون نره ! حالا دیگه فهمیدید آدرین چه نسبتی با مرینت داره ...