وبلاگ لیدی باگ

واقعا؟این خاطره خودتون بوده؟؟

خونه دوستم رو به رو زندانه بعد ی شب من رفتم اونجا مامان دوستم اومد کفشا رو از جلو در برداره بعد ی مردی که شنل سیاه تنش بود سریع رفت طبقه بالا مامان دوستم اومد تو گفت ی یارویی جلو در بود ما هم جدی نگرفتیم بعد آخرای شب ساعت 2 اینا داشتیم با دوستم فیلم می دیدیم از طبقه بالا هی صدا آهنگ میومد ماهم گفتیم اینا رو چقدر خرن ساعت 2 آهنگ گذاشتن خلاصه که یکم فش دادیمو خوابیدیم صب خبر دادن یکی از زندان فرار کرده دو روز بعد دوستم زنگ زد گفتم همسایه بالایی هفته ی پیش رفته بودن مسافرت امروز برگشتن گفتن از خونمون دزدی شده یارو هم طلا اینا ندزدیده لوازم آرایشی دزدیده هیچی دیگه انقدر ترسیدیم 😐👌🏻

من بچه بودم حدوداً 7 سالم بود و داداشم تازه به دنیا اومده بود 3ماهش بود و ما با خانواده ی مامان اینام رفتیم شمال بعد ویلایی که اجاره کرده بودیم رو به روش جنگل بود و کنارش دریا خیلی وحشتناک بود و آدم میرفت اونجا حس بدی داشت حس سنگینی،بعد من و پسرخاله‌مو و چندتا از دخترخاله‌هام رفتیم داخل بالکن بالکنش بزرگ بود و که برقا میره و بعد پسرخاله و میره داخل و خونه در بالکن رو قفل میکنه و ما داخل بالکن گیر میوفتیم بعد از اونجا داشت غروب میشد بعد یه پروانه سفید از کنارمون رد میشه و هوا طوفانی میشه و هنه‌مون میترسیم و در میزنیم که خاله‌م در رو باز میکنه و اینو زیاد جدی نمیگیرم و شب میشه هممون میخوابیم منم تازه داشت خوابم میبرد که مامانم جیغ میزنه همه از خواب بلند میشن و برقا رو روشن میکنیم و خاله‌م به مامان میگه:《چیشده؟》مامانم میگه:《یکی رو دیدم که داشت پسرم(داداشم) رو میبرد موهاش بلند و مشکی بود و لباس سفید تنش بود و یک گردنبد و بلندم داشت 》و بعد از اونور مامانم میگه شبیه بابام بوده و از اونجایی که خودتونم میدونم جن یا همون ارواح میتونن تغییر شکل بدن . خلاصه که خیلی اتفاق بَدی بود خونه ای که اجاره کرده بودیم کلاً انگار تسخیر شده اصلا خوب نبود .

عالی

عالی

من وقتی ۹ سالم بود خیلی کرم میریختم و هی و هی نمک میریختم روی فرش و جاهای دیگه تا جایی این کار را ادامه دادم که یک روز انگار خودم رو روبه روی خودم میدیدم و به هر کی هم میگفتم میگفتن چیزی نیست تا جایی که مادر پدرم منو بردن پیش دعا نویس و این موضوع رو گفتن و دعا نویس گفت بچتون روی زمین خیلی نمک میریزه و نمک رو حدر میده برای همین همزادش رو میبینه و دیگه منم نمک روی زمین نریخم و دیگه همزادم رو ندیدم😶بر اساس واقعیتو نتیجه گیری نمک را هدر ندیم🙃

یه روز خونه تنها بودم داشت از پنجره صدای یه پسر کوچولو میومد که هی میگفت مامان و بابا و آبجی کجایین ولی هر چی از پنجره نگاه کردم کسی نبود

یا خداااا😱

به نظرم این پست رو باید ساعت ۲ صبح میذاشتی قشنگ همرو زهره ترک میکردی 😂❤️

عالی