چالش:ترسناک ترین خاطره💀❤️🩹
برید ادامه و امید وارم شما هم جواب بدید
تو خونه یه روز که تنها بودم محرم بود عصر ساعت ۷ اینا بود
دیدم صدای طبل و... میاد فکر کردم از بیرون دسته در اومده
ولی دقت کردم دیدم تو اتاق صداش میاد رفتم اتاق صدا از حموم میومد
در حموم رو که باز کردم صدا قطع شد ولی حموم بخار داشت
همونطوری فقط دویدم سمت خونه عموم اینا که خونه بغلی بود
بابام با شیطان حرف زده مثل اینکه .
یه روز که وضع مالیمون خوب نبوده با مادرم دعواش میشه انگار و شروع میکنه به فوش دادن به خدا .
بعد وقتی همه خوابن سایه بلند قد سیاهی رو تو کل خونمون میبینه و اون سایه براش میگه که من مثل سگ میمونم و خدا مثل گرگ ( خیلی طولانی تر و پر محتوا تر بوده من حوصله تایپ ندارم ) بعد کل زندگی بابام رو بهش نشون میده تو چند ثانیه و میخواسته به سمت خودش بکشونه پدرم رو ، وقتی اذان صبح رو میگن غیب میشه .
بابام صبحش یه حالت بی جونی داشته .
خو تموم شد شما هم بگیددد