عشق طوفانی پارت 5

𝐓𝐢𝐚𝐧𝐚 · 01:24 1403/01/30

سلام به عزیزانم وای واقعا دلم براتون یه‌ذره شده بود واقعا متاسفم که نبودم و اینکه از همتون معذرت میخوام امیدوارم من رو ببخشید برای جبران این چند روزی که نبودم یک پارت طولانی آوردم امیدوارم من رو ببخشید🙃😔😞

ادامه ی پارت قبلی...

نگاهم به یه مردی خورد چشمام رو ریز  کردم و با دقت مَرده رو نگاه کردم و در آخر گفتم:

من:تو کی هستی برای چی منو اینجا آوردی ؟

مرده خنده‌ای کرد و اومد و جلو و با شنیدن صداش تعجب کردم :

مرده:سلام آقای آگرست بفرمایید بشینید بَده سرپا وایسید !

اخمام رفت تو هم این همون مرده‌ پشت تلفن بود .

با اخم روی صندلی نشستم و اونم رو‌به‌رو نشست .

نگاهی بهش کردم و گفتم:

من:چیه از من چی میخوای؟پشت تلفن چی بلغور میکردی ؟

مرده خنده‌ای کرد و با بیخیالی گفت:

مرده:آقای آگرست من لوکا کوفئین هستم پسر آبدارچیه شرکت بابات و شریکاش تام دوپن‌چنگ و الکس دوپن‌چنگ هستم شاید من رو نشناسی حقم داری .

من:نه نه شناختم خب چیه از من چی میخوای ؟

لوکا:گفتی که حرفای پشت تلفن رو بلغور کردم اما نه راست بودن...

لوکا از جاش بلند شد و به طرف میزی رفت و ازش پوشه ی آبی رنگی رو آورد بیرون و اومد رو‌به‌روم و پوشه رو روی میز گذاشت و روی صندلی رو به روم نشست و گفت:

لوکا:بفرما اینم مدرک با دقت بخون ...

با اخم مشغول خوندن شدم ... هر چی بیشتر میخوندم اخمام بیشتر از قبل میرفت تو هم .

در آخر پوشه رو روی میز پرت  کردم و رو به لوکا با صدای

 نسبتاً بلندی گفتم:

من:اینا چیه؟از کجا حرفتو باور کنم؟

لوکا:تام دوپن‌چنگ و الکس دوپن‌چنگ در نبود پدرت داشتن قاچاق میکردن و پولاشو به جیب میزدن و بدون اینکه حتی یک درصد پول رو به مدرت بدن و  قاتل پدر و مادرت هستن اونا به یکی پول دادن و باعث شدن که بر اثر نشتی گاز پدر و مادرت بمیرن !

با شوک داشتم به لوکا نگاه میکردم .

نه نه همچین چیزی ممکن نیست تام دوپن‌چنگ پدر مرینت دوست قدیمیم و الکس دوپن‌چنگ پدر توکان بهترین رفیقم یا بهتره بگم برادرم !

کلافه چنگی به موهام زدم که لوکا گفت:

لوکا:بیا بریم عمارتم تا مدارک بیشتری رو بهت نشون بدم. یه جورایی بهش اعتماد داشتم و قبول کردم و تا برم عمارتش .

 

وارد عمارت شدیم و به سمت پزیرایی رفتیم روی یک مبل نشستم و بعد چند دقیقه لوکا اومد با چندتا پوشه های دیگه ...

 

باورم نمیشه تام و الکس پدر و مادرم رو کُشته باشن چطور دلشون اومد؟اصلا چطور جرعت کردن؟

با چشمای به خون نشسته به لوکا نگاه کردم که در کمال خونسردی گفت:

لوکا:اونجوری به من نگاه نکن منم میخوام ازشون انتقام بگیرم انتقام پدرم رو ازشون بگیرم اونا پدرمو کُشتن...برای همین اومدم دنبالت که با هم ازشون انتقام بگیریم !

من:میرم پلیس ازشون شکایت میکنم و تا زجر بکشن .

از روی مبل بلند شدم به طرف در رفتم که لوکا گفت:

لوکا:انقدر تو ترسویی که نمیخوای انتقام پدر و مادرت رو ازشون بگیری ؟

من:من ترسو نیستم ! میخوام زجر بکشن مثل من و خانواده‌م میرم شکایت میکنم .

لوکا:خیلی سوسولی میگی ترسو نیستی اما هم سوسولی هم ترسو بعد اینکه تو انتقام بگیر تا راحت شی و حس بهتری پیدا کنی پلیس که احمیت نمیده .

چشمام رو از روی خشم رو هم فشار دادم و با نعره تمام وسایل روی میز رو انداختم زمین و با داد رو بهش گفتم:

من:من انتقامم رو میگیرم و با تو کار ندارم خودت تنهایی انتقامتو بگیر دیگه راهمون از هم جدا شد !

لوکا:اگه من بهت نمیگفتم پدر و مادرت و به قال رسوندن تو هیچ وقت نمیفهمیدی !

من:دلم میخواد تک تکه لحظه های زجر کشیدنشون رو ببینم زندگیشونو براشون جهنم کنم .

لوکا:پس بدون دخالت پلیس ازشون انتقام بگیر !

من:باشه قبول میکنم انتقام میگیرم .

لوکا:ها همینه شریک خب از کجا میخوای شروع کنی ؟

من:از عمارتت خوشم میاد میخوام با همسرم داخل اینجا زندگی کنیم !

لوکا:اینجا برای خودتونو شریک امیدوارم که روزایی خوشی رو بگذرونید .

نیشخندی زدم و امیدوارمی گفتم...

 

از زبان تام دوپن‌چنگ:             Tam Dupen-Chang

با کلافگی روی مبل رو به روی الکس نشستم و سرمو بین دستام گرفتم با صدای الکس به خودم اومدم:

الکس:چی شده پسر پکری برات جور کنم ؟

من:الکس تو به فکر دختر بازی هنوز زن داری بچه‌هم داری یکم خجالت بکش،پسر گابریل از آمریکا اومده اینجا برای همین کلافه یکم .

الکس:زن بچه‌ی منو چیکار داری اونا رو ول کن پسر گابریل؟خب بیاد مگه چیه خب ؟

من:الکس؟آدرین اگه بفهمه ما پدر و مادرش کُشتیم به نظرت چیکار میکنه اون پسر گابریل،گابریل میفهمی ؟

الکس:ولش کن بابا تو چه فکی هستی اون نمیفهمه !

من:الکس خیلی بیخیالی هرچه زودتر باید مرینت رو به عقد پسر سیروس(اگه براتون سوال شده که سیروس اسم ایرانی هست نه سیروس هم ایرانی هست و فرانسوی) در بیارم .

الکس:خوبه امشب رو برات جور کنم ؟

من:مرسی نمیخواد برای خودت جور کن !

الکس سری تکون داد و رفت سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و مشغول کارام شدم ...

 

از زبان مرینت:                           Marinette

پاهام‌ رو تو شکمم جمع کرده بودم درست مثل یک جنین،نه آب خوردم نه غذا حتی جرات ندارم برم اون گوشه که تخت داره برم بخوابم .

هنوز صدای دادهای دیشب آدرین تو گوشمه

حرف‌هاش،تهدیدهاش،زخم‌زبوناش

 

وای از اون چشمام های وحشیش...

خیلی سعی کردم چشمم به اون پوشه‌ی آبی رنگ نیوفته اما چشم‌های سرکشم روی پوشه‌ی آبی رنگ که مقداری از ورقه کوفتی بود افتاد !

شده بود آینه‌ی دق من، شده بود زهر، شده بود زهرمار

کمرم رو به دیوار چسبوندم و بغضم بدون هیچ مقاومتی شکست...

 

بابا تو چیکار کردی؟چطور تونستی؟واقعا کُشتیشون؟به همین راحتی دستت به خون دو نفر آلوده‌س؟چطور تونستی 9سال ساکت باشی؟چطور تونستی 9سال به روی خودت نیاری؟چطوری خانواده ی دوستتو به همین راحتی کُشتی ؟

من دارم از دیشب اینجا دق میکنم هزار بار مُردم !

از دیشب تا الان هزار بار مردم،برای دل خون آدرین گریه کنم یا خودم؟برای خاله امیلی گریه بکنم ؟

اصلا چیکار کنم؟ دیشب آدرین حالش خیلی خراب بود تو چشماش دیگه رنگ و بوی مهربونی ندیدم ...

نفرت دیدم، انتقام دیدم،خون دیدم !

 

آره انتقام،دیشب تو سینم کوبید و گفت ازم انتقام میگیره...

اشکام بدون نظم ترتیب سُر میخوردن و روی بازوم میریختن !

ذهنم داغون شده بود...

سرم رو بالا کشیدم که به خاطر دولا بودن زیاد درد گرفت...

 

یه روزی میاد...

که بعدش دیگه مهم نیست فردایی هست یانه ؟

اون روز یا خیلی خوشبختی یا خیلی بدبخت ...

الان من فهمیدم که خیلی بدبختم،آخه اینجا گناه من چیه؟

با صدای باز شدن در و لولای زنگ زده‌ش بدون توجه به پا های خواب رفته سیخ از جام بلند شدم و با وحشت به آدرینی که با اخم  داخل شد نکاه کردم .

با اخم در رو محکم بست و جلو اومد و من هم فضایی برای عقب نشینی نداشتم و برای همین خودم رو به دیوار چسبندم .

جلو اومد،سر و وضع مرتب در مقابل گند و کثافطی هایی که روی لباس من نشسته کامل پارادوکس می‌ساخت .

 

نگاهم میکرد انگار داره شکارش رو نگاه میکنه .

سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزونی گفتم:

من:بز..ار برم...لطفاً...

هیچی نگفت،یک قدم جلو رفتم و گفتم:

من:به مادرم رحم کن، اون ناراحت میشه !

باز سهم التماس های من سکوت لب هاش بود با زانو افتادم زمین و هق هقام اوج گرفت...

من:چی از جونم میخوای لعنتی؟م..مگه م..من چ..چیک..کارت کر..کردم ؟

نه نباید مرده، باشه .

نباید احساساتش مرده باشه اون دیشب گفت که احساساتش مرده اما من باور نکردم .

مطمئنم ته ته قلبش چیزی هست .

نباید راست گفته باشه !

 

جلوی پاهام زانو زد و و اجازه دادم آخرین اشکم روی گونه هام‌بریزه تا شاید یکم دلش به رحم بیاد :

آدرین:منکه گفتم حرف گوش ندی،عاقبتش همین میشه !

این لحن آروش بیشتر منو از داد های دیشبش میترسوند.  آره گفته بود اما من جدی نگرفتم...

تقصیر منه که جدی نگرفتم ...

دستش رو بالا آورد و روی گونه هام گذاشت و خط‌های کوتاهی کشید دست‌های داغش روی گونه‌م، گونه‌های رنگ رو نداشتم رو میسوزوند .

آدرین:بهت گفته بودم که باهام راه بیا نزار دست به اجبار بزنم! اما الان کار خودمون رو میکنیم...

یک قطره اشک رو دستش ریخت و ، مستقیم مردمک های لرزونم رو نظر گرفت .

من:م..من با..باهات ع..عقد نمی...نمیکم !

خنثی نگاهم کرد و با اون یکی دستش به چونه‌م فشاری آورد که باعث شد صورتم از درد جمع بشه .

آدرین:مگه دست خودته؟

سرم رو به طرفین تکون دادم که چونه‌م رو ول کرد و به دیوار چسبیدم و گفتم:

من:من با تو ع..عقد نمیکنم با عقد کردن من چیزی درست میشه ؟مامانت زنده میشه و بهت میگه پسرم ؟ سیاه و کبود هم کنی اتفاقی نمیوفته،حتی اگه تیربارونمم کنی...

آدرین از جاش بلند شد و پوزخندی زد و انگشت هاش دور دهنش چرخید .

چندثانیه به زمین نگاه کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت:

آدرین:درست نمیشه،اما من به هدفام میرسم و در ضمن میل خودته و اگه گفتم عقد فقط به خاطر دوزار شرفیه که میخوام واست حروم کنم وگرنه کارهای دیگه داریم عزیزم، کم دردسرتر، کم خرج تر !

با صدای نسبتاً بلندی گفت:

آدرین:میتونم عقد هم شیم، اتفاقا دردسرهاشم کمتره،میتونی شناسنامه و مدارک هم داشته باشی .

دوری زد و دستی به یقیه‌ی لباسم کشید و با پوزخند گفت:

آدرین:بدون دَنگ و فَنگ الکی و خرج اضافه‌ی دیگه ای نیازی نیست دیگه دهنشو ببندم !

زنگ خطرام به صدا در اومد و فقط امیدوار بودم بلایی سرم نیاره !

خندید...

دیوونه شد نگاهی به صورت خیسم و بدن که کم کم میلرزید انداخت و لب زد:

آدرین:کدومش؟من دوتا راه جلوت گذاشتم! ببین انقدرها هم بد نیستم خودت انتخاب کن .

وقتی سکوتم رو دید کمی صداش رو برد بالا و گفت:

آدرین:کدومش مرینت؟

دستام رو جلوب دهنم گذاشتم و با هزار بدبختی گفتم:

من:ن..نه هققق

همینطور که هق هقم بیشتر میشد اخماش تو هم رفت و دستاش مشت شد .

داره به سرش میزنه.

خم شد جلوی پاهام و طناب نازوکی رو ور داشت طناب رو میخواست چیکار؟طنابی که از دیشب بهش بی توجه بودم.

شاید میخواد دارم بزنه !خیلی هم بهتر اینجوری راحت میشم .

من:داری چ‌‌..چیکار میکنی آدرین؟

آدرین لبخند وحشتناکی زد و جلوم زانو زد و گوشیشو از جیبش در آورد و جلوی صورتم گرفت و گفت:

آدرین:به نظرت مثل بچه‌گیامون بازی کنیم من موبایل رو بزارم‌ کنار دیوار ...هوم ؟

تمام زورمو جمع کردم تو دستم و یه سیلی محکمی تو صورتش خوابوندم که محاله دردش اومده باشه !

به زور از جام بلند شدم و به طرف در آهنی  رفتم و محکم مشت زدم:

من:کمک...یکی بیاد کمک کنه..کسی نیست ؟...

 

پایان...

وای واقعا دستام درد گرفت و امیدوارم که لذت برده باشید شرطم 30لایک و 30تا کامنت

 

10000کاراکتر