¡

 

... نفس کشیدن پشت این ماسک، قطعاً یکی از سخت ترین کار های دنیاست. با این حال چاره ای جز تحمل کردن ندارم. 

داخل این عمارت، کلاً یک جهان دیگه جریان داره. 

سبک معماری اینجا، کاملاً بر اساس معماری کلاسیک ایتالیایی طراحی شده؛ یه تالار بزرگ، با ستون های رومی، و بالکن هایی که دورتادور تالار رو فرا گرفتن. 

لوستر بزرگی که از سقف تالار آویزون شده، با شمع نور گرفته... انگار که پرتاب شدم به سیصد سال پیش. 

سرتاسر این تالار، و بالکن های اطرافش، پر از آدم هایی هستش که درست مثل من شنل های سیاه پوشیدن و صورت هاشون رو با انواع ماسک ونیزی پوشوندن. 

وسط تالار، زیر لوستر بزرگ، مردی با شنل قرمزی روی یک صندلی نشسته، اون هم ماسک به صورتش داره، و توی دستش چیزی شبیه به یک مشعل گرفته. 

ده زن جوان، که اون ها هم ماسک و شنل سیاه پوشیدن، دور مرد شنل قرمز حلقه زدن. 

مرد از روی صندلی بلند میشه و مشعل رو کمی میچرخونه و چیز هایی زمزمه می‌کنه. نمیتونم بفهمم چی میگه، انگار داره به یه زبان دیگه، ورد های عجیب میخونه. 

صداش کم کم بلند تر میشه، ترسناک تر، تهدید آمیز تر، و دلهره آور تر. و ناگهان سکوت می‌کنه.

به سمت صندلی خودش بر میگرده و یک عصای بلند رو از کنار صندلی ورمیداره و به زمین میکوبدش. 

به محض برخورد عصا با زمین، هر ده دختر، به طور همزمان، شنل هاشون رو از روی شونه هاشون به روی زمین میندازن. 

حالا کاملاً لخت شدن. و فقط صورت هاشون توسط ماسک پوشیده مونده. 

مرد شنل قرمز، با عصاش به نوبت یکی از دختر ها رو لمس می‌کنه، و بعد به یک نفر از افرادی که مشغول تماشای این مراسم بودن اشاره می‌کنه. 

گویا دختر ها وظیفه دارن به سمت کسی که با عصای مرد شنل قرمز انتخاب شده برن و با اون فرد «زوج» بشن. مثل یه جور گروهبندی میمونه. 

هشتمین دختر، توسط عصای مرد لمس میشه، و بعد مرد عصا رو به سمت من میگیره...

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »