رمان:عشق بی معنی ❤️‍🩹 4:p

𝓜𝓐𝓡𝓘𝓐 · 18:59 1403/01/28

برید ادامه دوستان

داشتیم میرفتیم که رسیدیم به دانشگاه و .. وقتی که رسیدم بعد نیم ساعت سرم گیج رفت و افتادم آخرین چیزی که دیدم این بود که آدرین منو بغل کرد ......

وقتی چشم باز کردم دیدم تو خونه روی رخت خوابم هستم و یه نفر جلوه اون آدرین بود 

آدرین: مرینت تو همینجا استراحت کن و یه پزشک الان میاد تا اون موقعه من زویی رو میزارم پیشت که ازت مراقبت کنه و من دیگه میرم دانشگاه

مرینت: باشه ای گفتم و خوابیدم

یه ربع بعد:

مرینت: دیدم صدای راه رفتن میاد و سری فهمیدم که دکتره بود سریع خودمو به خواب زدم و حال نداشتم پا بشم

دکتر خطاب به زویی: ایشونن؟

زویی: بله آقا!

مرینت: نزدیکم شد و ضربان قلبمو گرفت که از شانس بد من دستگاهش خراب شد و مجبور شد با دستش ضربانمو ببینه 

دستشو گذاشت روی سینه من  و به و اونجا از خجالت آب شدم

وقتی زویی رفت گفت: جووون تو مال منی!!

و اونجا یه امپول به من زد  آخرین چیزی که دیدم این بود که داشتم ازش فرار میکردم.

چند ساعت بعد""

مرینت: چشم باز کردم دیدم پسره روی من خیمه زده و دستشو گذاشته رو لبای من 

و میگه: ساکت با فک قفل شده

لامصب خیلی جذاب بودند

مرینت: گفتم ولم کن 

+اگه ول نکنم چی؟ 

مرینت: چوبی کنارم بود اول اونو با تمام قدرت پرتش کردم و چوب رو کوبیدم به سرش و سریع به بیرون دویدم 

مرینت از ناشناس:آقا میشه گوشیتونو بدید؟ 

+بله بله بیاید 

مرینت: ممنون.. و زنگ زدم به ادرین و زود زنگ زدم به ادرین و همه چی رو گفتم 

آدرین: الان کجایی؟

مرینت: نا کجا آباد ولی کوکیشن میفرستم زود بیا

آدرین: رسیدم دیدم دست مرینت خونیه اعصبانی شدم و از دستش کشیدم و پرتش کردم به ماشین و گاز دادم با تمام وجودم 

و بردمش خونه و در رو روش قفل کردم

مرینت: مگه من چه کردم؟ جوابی نداد و رفت زویی رو صدا کردم و گفتم: با عصبانی آه زویی برام یه آب میوه بیار

زویی: دیدم مرینت داره خیلی داد و بیداد میکنه داخل آبمیوه اش داروی بیهوشی رو ریختم و بردم دادم به مرینت

مرینت: چرااا مزش اینجوریه؟ خوردم و خوابیدم یه خواب عمیقی فرو رفتم

آدرین:الو زویی خوابید

+اوهوم

ادرین:خودمو رسوندم خونه د بالا سر مری بودم اون بیدار شد ازم پرسید: تو چطوری وقتی نه پولی نه چیزی دادی منو برده خودت کردی؟ 

آدرین: مجبورم اعتراف کنم خب من روز قبلی که خانواده ات از دنبا برن خریدم و فرداش میخواستم بیام دنبالت ولی وقتی اومدم تو نبودی و رفته بود و فقط یه بار دیدمت بخاطر همون تو دانشگاه هم نگاهت کردم  و شناختمت

مرینت: انگار خواب بودم ولی باور کردم که یه برده هستم و نالیدم: کاگامی کاگامی کیه؟؟ 

آدرین: به تو ربطی نداره!!

مرینت: اووو باشه به موقعه میفهمم!

آدرین: ساکت شووو و رفتم سراغ لباش

مرینت: ولم کن..ننن

آدرین: تو دیگه برده منی و من ارباب تو اینو یادت نرفته که؟

مرینت: بغض داشتم توی گلوم و توی دلم گفتم ای کاش ما خانواده فقیر نبودیم و من برده این نمی‌شدم

آدرین: وقتشه(با لحن شیطانی)

مرینت: لباسم رو پاره کرد و اومد


زویی:پرستار مرینت

کاگامی: دوست دختر آدرین


بچه ها از رمانم زیاد حمایت نمیشه شاید دیگه ادامه ندم😢

و اگه پارت بعدی رو میخوایید ۱۵ لایک و کامنت: ۱۰ و همین طور دیگه شاید ادامه ندم چوم حمایتی نمیشه و دل منم دا نیست که دل نازکم