... ساعت ۶ بعد از ظهره؛ به مقصد عمارت خارج شهر یه تاکسی دربست گرفتم. 

جایی که تاکسی داره منو میبره، حومهٔ اعیون نشین شهره، کلی عمارت که شبیه قصرن اینجا به چشم میخوره. 

... هنوز باورم نمیشه که لیا درگیر این ماجرا شده... یعنی من اینقدر براش بی ارزشم؟... چرا؟... 

... به عمارت میرسیم. 

جلوی در آهنی بزرگش، دو تا بادیگارد کت و شلوار پوش واستادن. 

به راننده تاکسی میگم خیلی جلو نره. بعد هم بهش میگم:« باید همینجا منتظر بمونی تا من برگردم.» 

راننده برمیگرده و با بی حوصلگی بهم میگه:« ببین یارو من کلی بدبختی و گرفتاری دارم، نمیتونم که برای تو منتظر بمونم!» 

حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم؛ یه صد دلاری از جیبم بیرون میکشم و نصفش میکنم و یکی از نصفه ها رو میدم به راننده:« این صد دلار از کرایه ات خیلی بیشتره، اگه نصف دیگه اش رو هم میخوای باید همینجا منتظر بمونی!» 

راننده فوت میکشه و میگه:« باشه...» 

من قبل از اینکه پیاده بشم بهش میگم:« فقط حواست باشه یه کم پایین تر پارک کن...» و از ماشین خارج میشم. 

پیش از اینکه برم جلوی در عمارت، شنل بلند مشکی رو روی کت و شلوارم میپوشم؛ این شنل رو آماندا بهم داد. با اینکه با اومدنم به اینجا مخالف بود، اما بهم گفت که چه جور لباسی باید اینجا بپوشم، و با دادن این شنل، کمک بزرگی بهم کرد. 

میرم جلوی در. 

یکی از اون بادیگارد ها، ازم می‌پرسه:« میتونم کمکتون کنم آقا؟» 

بهش میگم:« بله... من یکی از مهمانان هستم.» 

_« متأسفم آقا، ولی شما هر چه سریعتر باید اینجا رو ترک کنید.» 

_« ولی من...» یکدفعه یادم میاد که برای ورود باید از کلمه رمز استفاده کنم.

_« فیدلیو!» 

ناگهان هر دو بادیگارد غول پیکر، مثل دو تا در بزرگ، از سر راهم کنار رفتن. 

یکیشون گفت:« خیلی خوش اومدید قربان.» 

وارد شدم. 

... عجب عمارت زیباییه، کل حیاتش اندازهٔ دو تا زمین فوتباله، خود عمارت هم، شبیه یه قصر انگلیسی قرن نوزدهمی ساخته شده. 

جلوی در عمارت، مردی با کت و شلوار خاکستری و ماسک ونیزی متفاوتی واستاده. 

مرد بهم میگه:« خوش آمدید قربان، لطفاً از این طرف، جلسه به زودی شروع میشه...» 

وارد عمارت میشم. 

اینجا کلاً یه جای دیگه‌ست، یه جهان دیگه، انگار کلاً از دنیای بیرون جداست...

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »