Awakening P8
هعی ... با نا امیدی بفرمایید پارت جدید 😐
همه در شوک کنار یکدیگر نشسته بودند . سکوتی سهمگین در اتاق کودکی این خواهر و برادر حکم فرما شده بود که ناگهان سوال آدرین سوکت اتاق را شکست . او با صدای گرفته و حالتی که انگار خبر بدی به او داده اند پرسید :
- آدرین : چند وقته باخبر شدی ؟ اصلا چطوری با خبر شدی ؟ که مرینت ...
- مهدیار : خب باید بریم سراغ ادامه داستان :
مهدیار :
بعد از وارد شدن من به کمرتاچ , همنطور که گفتم من رو پیش استیون استرنج بردن برام توضیح داد :
- استرنج : ما جادوگر هستیم ... جادوگر هایی که کارشون دفاع از زمین و بهتره گفت دفاع از از عوامل خارجی دربرابر زمینه . بین جهان های گوناگون و موازی که وجود دارند , موجوداتی هستن که به تسخیر جهان های دیگه و گسترش دادن قلمرو خودشون تشنه ان . برای همین برای جلوگیری از ورود اون موجودات ساحره اعظم که اولین جادوگر بود سه معبد مختلف در سه قسمت مختلف از کره زمین درست کرد . معبد لندن . معبدن نیویورک و معبد هنگ کنگ . و هر کدوم از معبد ها با جادوی خاصی طلسم شدن که با همکاری همدیگه مانع ورود هر جانوری که بخواد به زمین حمله کنه میشه . مثل دوستی مورچه و شته . ما از معبد ها حافظت میکنیم و معبد ها هم از ما محافظت میکنن . درست زمانی که همه یه زندگی خوبی رو کنار هم میگذروندن , یکی از استادان که ذهنش شست و شو داده شده بود , تصمیم میگیره مراسمی ممنوعه رو انجام بده , برای همین یکی از کتاب های ممنوعه رو از کتابخانه معبد کمرتاچ میدزده و قدرت هایی خارق العاده از موجودی فرازمینی دریافت میکنه . که از قضا اون موجود هم چیزی از اون میخواد . میخواد که معبد ها رو نابود کنه تا بتونه زمین رو هم جز قلمرو های خودش بکنه . در عوض اون هم به انسان ها عمر ابدی هدیه میده . پدر تو , مارک یا بهرام ,استاد اعظم بود و وظیفه داشت به معبد ها سرکشی کنه و اون ها رو به بهترین شکل اداره کنه . از قضا اولین حمله ای که اون جادوگر فاسد انجام داد تو لندن بود . و دومی هم تو نیو یورک . من پدرت رو دیدم که خنجر به داخل قلبش فرو رفت ... بزار توضیح بدم . وقتی به معبد لندن حمله شد , من خیلی اتفاقی , زمانی که هنوز خوب بلد نبودم با جادو کار کنم , بعد از یه انفجار توی کمرتاچ سر از معبد نیویورک در آوردم . توی شهر خودم . همون لحظه پدرت تنهای تنها جلوی 3 تا فدایی اون جادوگر فاسد جنگید و منم هیچ کاری نتونستم بکنم . اما زمانی که من رسیدم همه چیز تموم شده بود . اون ها با قدرت های جدیدشون که از بُعد های جدید به دست آورده بودن خیلی قوی تر از اون چیزی بودن که بشه باهاشون مقابله کرد ... مارک اگرست آدم خیلی شجاعی بود . اما حیف کن من نتونستم بهش کمک کنم ...
- مهدیار : پس ... پس چرا پدرم توی ایران زندگی میکرد ؟ چرا هویت مخفی داشت ؟ چرا این اتفاق ها افتاد ؟ چرا ؟ چرا ؟
- استرنج : پدر تو به جادویی رسیده بود که توانایی خاصی داشت . توانایی خیلی خاص . جادویی بود که میتونست روح های تسخیر شده رو به جسم یک فرد برگردونه . اگه بخوام به زبان ساده تر بگم , میتونست انسان های خاصی رو زنده کنه .
مهدیار :
بعد از اینکه خیلی چیز ها برام روشن شد , شروع به تعلیم دیدن توی کمرتاچ کردم . من تقریبا مستقل شدم و جادو رو به خوبی یاد گرفتم . حال بعد از یه مدت فهمیدم که , اون زبان که داخل کتاب خط موسی بود , زبان جادوگر هاست و با آن زبان ورد های خودشون رو میخونن . اون حرفی که اولین روز از دهن استرنج شنیدم , سخت من رو آزار میداد . مارک آگرست ... چون هر وقت ازش درباره پدرم میپرسیدم هیچ جوابی بهم نمیداد . هیچ چیز درباره سرگذشت پدرم , درباره اون جادوی خاص , درباره اینکه خانوادم الآن چی کار میکنن و اصلا کجا هستن ؟ من یه روز به صورت یواشکی به کتابخونه معبد رفتم و کتابی رو برداشتم که بهش گفته میشد "دیوان گناهان" . این کتاب به جادوگر توانایی این رو میداد که بتونه توی نسخه های موازی خودش توی دنیا های موازی سفر کنه . این مراسم چند وقتی بود که به خواطر اتفاقی در کمرتاچ ممنوع شده بود ولی من نیاز داشتم تا از سرگذشت زندگیم با خبر بشم . پس کتاب رو برداشتم و دستم رو روی جادوی سیاه اون کتاب کشیدم و وارد دنیاهای موازی شدم . توی اون دنیا های موازی دیگه , من به همراه خواهرم مرینت و پسر عموم , نیکلاس سیمون زندگی میکردم . درحالی که نیکلاس عاشق خواهرم بود و منم خیلی غیرتی ... نه تنها این دنیا ,بلکه همه دنیا های موازی که جادوی اون های توی دیوان گناهان نوشته شده بود رو سفر کردم اما در همه اونها به همین نتیجه رسیدم . من , خواهرم , و پسر عمویی که عاشق خواهرم هست ... دیوان گناهان دیگه جواب خوبی برای سوال های من نبود . پس به سراغ سنگ زمان رفتم . سنگ زمان هم مثل معبد ها جز اشیای با ارزشی بود که جادوگر ها قسم خورده بودند از اون محافظت کنن . یکی از 6 سنگ ابدیت ... استفاده از اون سنگ هم تا زمانی که به تکامل و تسلط بر قدرت های اون سنگ و جادو نرسیده بودی , ممنوع بود اما نوجوانی مثل من نه قانون میشناسه نه صبر . برای همین من برای چند ماه از کمرتاچ اخراج شدم به معبد هنگ کنک ولی به هدفم رسیدم ...
بعد از برداشتن اون سنگ و باز کردن چشم سنگ وارد انبوهی از جادو ها شدم که استفاده از هرکدومشون , تغییری در خط زمان اینجاد میکرد . توی زمان به عقب سفر کردم و تمام خاطرات بچگیم رو دیدم . از چطور بزرگ شدنم رو تا ...
دقیقا همون روزی که فکر کنم مامان باید برات تعریف کرده باشه مرینت , که بابا هراسان وارد خونه شد . بابا هم یه انگشتر دو حلقه ای مثل مال من داشت و اونطوری وارد خونه شد . برای همین بود که مامان بعضی وقت ها متوجه اومدن پدر نمیشد . کاغذی که اون روز بابا به مامان داد و گفت این بعدا همه چیز رو روشن میکنه رو یادته ؟ من اون کاغذ رو دیدم ولی اصلا متوجه نوشته های روش نشدم . اون من رو برداشت و دوباره توی راه پله, زمانی که از دید مامان خارج شد یه پورتال دیگه باز کرد و من رو به خونه ی عموم برد . وقتی چهره عمو رو دیدم , در جا خشکم زد و پایداری جادو بهم خورد . من به سختی خودم رو داخل جادو نگه داشتم تا اینکه همه داخل معبد متوجه کار غیر مجاز من شدن . من فقط چند ثانیه وقت داشتم تا بفهمم دقیقا چه خبره . وگرنه من رو از داخل جادو بیرون میکشیدن و این سوال ها برای همیشه توی سرم باقی میموند ...
خب ! تموم شد ! منتظر هیجانات بیشتر باشید ... متسافم که این پارت هم نفهمیدید آدرین کیه 😂 لایک و کامنت یادتون نره