... حرفای آماندا اونقدر عجیبه که اول فکر میکنم داره باهام شوخی می‌کنه. 

بهش میگم:« ببین آماندا، اگه میخوای روی مخ من راه بری باید بهت بگم الان اصلاً وقتش نیست!» 

آماندا میگه:« به خدا قسم دارم راست میگم! قرار بود دهنم رو بسته نگه دارم... مخصوصاً به تو هیچی نگم... اما الان اوضاع فرق داره، لیا به کمک احتیاج داره!...» 

_« این فرقه که میگی، چی هست؟ عقاید مذهبی و ایدئولوژیک خاص داره؟ ببینم، لیا شیطان پرسته؟...» 

_« اوه نه... نه... اصلاً از اون مدل فرقه هایی که تو فکر می‌کنی نیست...» 

_« پس چی؟» 

_« یه چیز بدتر.» 

_« چی؟» 

_« ببین، اعضای این فرقه دو دسته هستن، یه دسته، که در واقع اعضای اصلی فرقه هستن، یه مشت آدم فوق میلیونر و شهوت پرستن، بهشون میگن «ارباب». یه دسته دیگه هم که بهشون میگن «برده» خدمتکار هایی هستن که به این ارباب ها در ازای پول فراوون، خدمات جنسی ارائه میدن... دلم نمیخواد ناراحتت کنم، ولی لیا یه برده‌ست... » 

_« چی؟ خدای من!... چ... چطور چنین چیزی ممکنه؟ چرا؟ خدایا!...» 

_« لیا بهم گفته بود که قصد داره از فرقه خارج بشه... ولی ارباب ها اجازه نمیدن، دیشب هم که با تو قرار داشته احتمالاً میخواسته همین موضوع رو بهت بگه.» 

... میشینم روی صندلی و سرم رو میگیرم بین دستام. رابطه من و لیا این اواخر بهم ریخته بود... لیا فکر میکرد که من دیگه دوستش ندارم... همش ازم میپرسید:« منو دوست داری؟» یا «روی من تعصب داری؟»... اون به من شک داشت... حالا خودش چطور تونسته وارد چنین ماجرایی بشه و گند بزنه به رابطمون؟... 

از آماندا میپرسم:« کجا میتونم این فرقه رو پیدا کنم؟ کجا تشکیل جلسه میده؟» 

آماندا میگه:« نمیدونم... هر بار یه جای جدید. کاری که اونا میکنن هم از نظر اجتماعی و هم از نظر قانونی، خلافه... واسه همین کار هاشون رو با احتیاط انجام میدن... برای هر جلسه هم یه رمز ورود جدید دارن...» 

_« خب؟» 

_« تا جایی که میدونم، هر بار، از طریق یه شماره ناشناس، مکان تشکیل جلسه جدید و رمز ورود جدید به طور خودکار روی واتساپ اعضای فرقه ارسال میشه... فقط همینو میدونم...» 

فوراً میرم سراغ گوشی لیا. رمز گوشیش رو میدونم اما رمز واتساپش رو نه. 

میدونم که روی واتساپش رمز میزاره... اما این بار به طرز عجیبی میبینم که رمزی در کار نیست. 

واتساپ رمز نداره... چطور ممکنه؟ من قبلاً بار ها دیده بودم که لیا رمز واتساپش رو وارد میکرد... 

به هر حال، تازه ترین پیامش مال یه شمارهٔ ناشناسه که فقط دو تا پیام فرستاده:« مکان: سه کیلومتری جاده شمالی، عمارت سنگ قهوه‌ای؛ رمز: فیدلیو.» 

به آماندا میگم:« این پیام امروز صبح زود ارسال شده... پس احتمالاً جلسه امشبه...» 

آماندا با نگرانی میگه:« ببینم تو که نمیخوا...» 

_« چرا... دقیقاً میخوام همین کار رو بکنم.» 

ماسک ونیزی رو از روی میز بر میدارم و به صورتم میزنم. خودم رو توی آینه نگاه میکنم... ماسک دقیقاً قالب صورتمه...

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »