⚜️𝐦𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫 𝐡𝐨𝐧𝐞𝐲🔰

ልሃዘልጠ∵ · 23:03 1403/01/20

𝐏𝟏𝟏

با صدای در چشمامو باز کردم...

نگاهم به سمت ساعت کشیده شد،دو ساعت بود توی وان بودم و فقط گریه کردم...

خواستم بلند بشم که در حموم باز شد،با ترس به آدرین نگاه کردم. سر و وضعش آشفته بود...

چشمای قرمزش رو به من دوخت و خش دار زمزمه کرد:

ادرین_زود بیا بیرون.

سری تکون دادم.درو بست،بلند شدم و سر سری دوش گرفتم.حوله رو دورم پیچیدم و یه حوله ی کوچیکتر هم دور موهام...

درو باز کردم،آدرین روی تختم طاق باز دراز کشیده بود،از شانس بدم سرش دقیق کنار لباسام بود.با دیدن لباس زیرم لب گزیدم و به سمتش رفتم، چشماش بسته بود...

خم شدم که یک قطره آب از موهام روی گونه ش چکید . پلکاش باز شد،چشمای ملتهبش رو بهم دوخت...

خواستم صاف بشم که بازوم رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و خودش هم روم خیمه زد..

نمی دونم چرا برعکس دفعات قبل نترسیدم،چون فیلیکس در نظرم اون قدر منفور اومد که الان آدرین با این همه جذابیت و اون چشمای خمار گونه ش برام ترسناک نبود...

کنار گوشم زمزمه کرد:

ادرین_امشب انقدر حرصم دادی که الان باید آرومم کنی.

گوشه ی لبمو گزیدم،محرم نامحرمی برام مهم نبود ولی نه یه رابطه ی نامشروع...

❗️❗️🔰توجه(نویسنده:دوستان من نمیدونم تو خارج نامحرم محرمی هست یا نه ولی بی زحمت ایراد نگیرید،تو این داستان اگه اینو نزارم انگاری یه گناهی کردم،با عرض معذرت.)🔰❗️❗️

نالیدم

مرینت_نامحرمیم

کلافه نفسشو بیرون داد و از روم بلند شد،به سمت لپ تاپش رفت و بعد از روشن کردنش،انگاری توی اینترنت سرچ کرد و به منم یاد داد که باید چی کار کنم.

بعد از خوندن اون متن ها وقتی که محرمش شدم به سمتم اومد.با خجالت خودم رو کنار کشیدم که مچ دستم رو گرفت،سرش رو نزدیک آورد و کنارگوشم گفت:

ادرین_بسه دیگه خانم کوچولو وقتشه بزرگ بشی.

*مدتی بعد*

نگاهی به آدرین که داشت خواب هفت پادشاه رو میدید نگاهی انداختم. چطور بیدارش می کردم و می گفتم درد دارم؟!

بلند شدم و به سختی لباس هام و پوشیدم،خواستم از اتاق بیرون برم که صدای غرق در خوابش اومد:

ادرین_کجا؟

از درد دلم می خواست داد بزنم اما خودمو کنترل کردم و گفتم

مرینت_آب می خوام...

چیزی نگفت،انگار دوباره خوابش برد...

به هزار بدبختی رفتم پایین و قرص و آب خوردم. همون جا نشستم و سرمو روی میزگذاشتم. هر لحظه دردش شدید تر میشد.

حس می کردم هر لحظه از حال میرم که صدای قدم هایی رو شنیدم،سرم رو بلندکردم،آدرین در حالی که فقط یه شلوارک پاش بود با چشمای خواب آلود به سمتم اومد.

صندلی کنارم رو کشید و نشست.

نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد

ادرین_درد داری؟

سرمو تکون دادم و گفتم

مرینت_خیلی 

لبخندی محو زد،از روی صندلی بلند شد و چای ساز رو به برق زد. به سمتم اومد و خیلی راحت بغلم کرد.

هنوز کنارش معذب بودم،با خجالت سرم و توی سینه ش مخفی کردم و گفتم

مرینت_چی کار می کنی؟

زمزمه ش رو کنار گوشم شنیدم

ادرین_دارم ناز تازه عروسم و می کشم(نویسنده:اَه اَه چندش)

بیشتر صورتم رو توی سینه ش مخفی کردم خمار کنار گوشم زمزمه کرد

ادرین_نگفته بودی اینقدر دلبری(نویسنده:ادرین از تو این انتظارو نداشتم😑ادرین:خودت منو اوردی تو داستان به من چه😁نویسنده:صحیح😐)

لبخندی روی لبم نشست. می دونستم نفسام به بدن برهنش می خوره و این برای مردی مثل آدرین زیادی بود.

ایستاد...تب دار گفت

ادرین_نگاه به حالت نمی کنم مرینت بخوای ادامه بدی مجبوری یک بار دیگه تحمل کنی!

با ترس سرم و پس کشیدم که با خنده گفت

ادرین_ترسیدی!

فقط نگاهش کردم... ادامه داد

ادرن_ولی مزت بدجوری زیر زبونم رفت،سر کلاس چطوری تحمل کنم و قورتت ندم.(نویسنده:غلط کردم تو رو اوردم😬ادرین:حیحی،حالا حالا ها ولتون نمیکنم😁نویسنده:بدبخت شدیم رف🤐)

از لحنش خنده م گرفت. منو روی تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد.

با شوخ طبعی گفت

ادرین_شاید هم قورت دادم،اون وقت خبرش مثل بمب می پیچه... استاد آدرین اگراست دانشجوی دلبرش رو یه لقمه ی چپ کرد.

خندم شدید تر شد.سرش رو خم کرد و لب های داغش رو روی لب هام گذاشت،هم تنش،هم لب هاش اونقدر داغ بود که آدم حس می کرد تب داره.حین رابطه بهش گفتم چرا انقدر داغی؟ اونم گفت که همیشه همین طوره...

برعکس من که همیشه دست وپاهام یخ زده بود.

از روم بلند شد و گفت

ادرین_تا من برات چای نبات میارم از جات بلند نشو دلبر کوچولو

چیزی نگفتم.از اتاق بیرون رفت. در واقع رفتار آدرین زیادی خوب بود اما من حس بدی داشتم،حس یه آدم بدبخت که به استادش فروخته شده و همین اول جوونی مجبوره مثل یه هر*زه تمکین کنه...

توی کل را*بطه با اینکه ادرین چیزی کم نداشت اما واقعا کمبود یه چیز حس میشد...

عشق...

با اینکه مدام زیر گوشم حرف می زد اما حرفاش رنگ و بوی هوس داشتن نه عشق!

هر چند انتظاری هم نبود،اون سیصد میلیون منو خریده بود و حالا وظیفه ی من این بود که لال باشم و تمکین کنم...

طولی نکشید که وارد اتاق شد،با یه لیوان چای نبات و کیسه ی آب گرم 

چای نبات رو روی میز گذاشت و خودش کنارم دراز کشید ،با دستش منو توی بغلش کشید و گفت

مرینت_چشماتو ببند

چشمامو بستم.بلوزم رو بالا داد و کیسه ی آب گرم رو روی شکمم گذاشت

خیلی مهارت داشت!خوب بلد بود چطور باید با یه خانم رفتار کنه...

به این چیزا فکر نکردم... نوازش دستاش روی موهام و همین طور ماساژ کمر و دلم و اغوش معتاد کننده ش باعث شد درد از یادم بره وبدون خوردن چای نبات چشمام کم کم گرم شد و توی بغل آدرین خوابم برد.


خب خب این پارت هم تموم شد...

ببخشید بابت دیر کردنم،درگیر یه مسئله ی مهم بودم...

پیشاپیش عید فطرتون مبارک🙂

یه فکت در مورد ترکمن‌ها(شاید بیشترتون بدونید):ترکمن ها اکثرشون عید و مناسبت هایی مانند-شب یلدا,عید نوروز,عید غدیر و ...-رو جشن نمیگیرن.

و عید هاشون معمولا:عید فطر و عید قربانه...

خب خب بگذریم...

❗️(دوستان گلم،مزه پرونی وسط پارت،برای اینه که رمان جذاب تر بشه،پس لطفا ناراحت نشین)❗️

شرط:³⁵ لایک،⁵⁰ نظر(ینی دیقا صد تا کامنت)

در ضمن من فردا نمیرم مدرسه (بدلیل یه روز قبل عید)،برا همین اگه زیاد فعالیت کردم تعجب نکنین🙂

دوستون دارم:)

موفق باشین☸️