خرس مهربون...
تک پارتی
خرس گریزلی مادر، به همراه توله اش در جنگل پرسه میزد تا غذا پیدا کند.
حواسش اما بیشتر از آنکه به یافتن غذا جمع باشد، به حفاظت از تولهٔ کوچکش جمع بود؛ به طوریکه هر دو دقیقه یک بار سرش را بر میگرداند تا ببیند توله سر جایش است یا نه.
دست خودش نبود، از موقعی که تولهٔ قبلی اش را توسط شکارچیان بی رحم از دست داده بود، وسواس عجیبی در پاسداری از این یکی توله در وجودش پدید آمده بود.
نمیخواست دوباره اتفاق ناگواری رخ دهد.
اما به هر حال، سرنوشت برنامهٔ دیگری در آستین میپروراند...
موقعی که خرس مادر، در کمین آهوی متوسط جثه ای نشسته بود، متوجه شد که توله اش کنارش نیست.
بسیار آشفته شد.
از خیر شکار آهو گذشت و به جستجو پرداخت.
از بخت بد، آن روز در جنگل باران نیامده بود و به همین خاطر، خاک خشک و جامد مانده بود. بنابراین نه رد پایی و نه اثری.
خرس با نگرانی در میان درختان میچرخید و نعره هایی غمناک سر میداد تا مگر تولهٔ کوچک صدایش را بشنود و به سوی او بیاید.
اما خبری نشد.
واضح بود که چیزی توجه بچهخرس را جلب کرده و او را به سودای بازی به سمت خود کشانده است...
خرس مادر به کنارهٔ درختی رسید و چیزی دید که بر نگرانی اش افزود: خط طولانی ای از برگ ها و شاخه های له شده که نشانهٔ عبور جیپ بود. شکارچیان معمولاً سوار بر جیپ به جنگل میآمدند.
خرس با اینکه نگران بود، اما نمیخواست خط را دنبال کند؛ نباید با شکارچیان رو در رو میشد.
میخواست راه دیگری را برود که صدای تلخ و ناموزون شلیک گلوله مانعش شد.
صفیر بد شگون تفنگ در فضای جنگل پیچید و پرندگان را رَم داد.
خرس، بی توجه به خطری که خودش را تهدید میکرد، خط لاستیک را گرفت و آن را دنبال کرد.
با سرعتی که او داشت، خیلی سریع رسید به محلی که جیپ پارک کرده بود.
دو شکارچی، با شاتگان هایشان بالای جنازهٔ بچهخرسی ایستاده بودند و با هم حرف میزدند.
قلب خرس مادر با دیدن جسد بی جان و چشمان شیشه ای توله اش مچاله شد.
خشم در رگ هایش جوشید.
پرده ای از خون جلوی چشمانش کشیده شد.
پنجه ای به زمین کشید و چنان غرشی سر داد که کل جنگل را لرزاند.
دو شکارچی برگشتند و با ترس به خرس نگاه کردند، اما قبل از آنکه بتوانند گلوله در اسلحه بگذراند، مورد هجوم قرار گرفتند.
[ با طبیعت، کمی مهربان تر باشیم.]
پایان◉