⚜️𝐦𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫 𝐡𝐨𝐧𝐞𝐲🔰

ልሃዘልጠ∵ · 00:13 1403/01/17

𝐏𝟗


همون عروس استاد خودمونه,ولی اسمشو کاورش عوض شده،گم نکنین:)

(عسل استاد)

با صدای باز شدن در کلاس سرم رو بلند کردم،اگراست اشاره ای بهم کرد که یعنی بریم.خسته سر تکون دادم و بلند شدم

دنبالش رفتم جلوی سوار ماشینش شد. با قدم های آهسته از دانشگاه بیرون زدم. همون جای همیشگی منتظرم بود...

سوار شدم که گفت:

اگراست_خوندی؟

خسته سر تکون دادم و گفتم:

مرینت_دارم از گشنگی می میرم

نیم نگاهی بهم کرد و ماشینو راه انداخت

خیلی نگذشته بود که دیدم ماشین رو جلوی یکی از رستوران های نزدیک دانشگاه کرد.

در ماشین و باز کرد و جدی گفت:

اگراست_پیاده شو

لبخندی زدم و پیاده شدم،همراه هم وارد رستوران شدیم،دنج ترین جا رو انتخاب کردیم،گارسون به سمتمون اومد مارو سمت میزمون هدایت کرد. بعد از انتخاب و رفتن گارسون،گفتم:

مرینت_ممنون .. هم بابت غذا هم اون جوابا

سری تکون داد،گفت:

اگراست_ببین مرینت،من نمی خوام توی درسات افت کنی،از اون گذشته نمی خوام افسرده باشی.

یه تای ابروم بالا پرید،گفتم:

مرینت_یعنی میگی مثل قبل با آتیش سوزوندن کلافت کنم؟

خندید و گفت:

اگراست_نه،ولی ناراحتم نباش،می دونم سختی زیاد کشیدی اما می خوام که با واقعیت کنار بیای

لبخندم از بین رفت،تازه منظورش و فهمیدم.

با پوزخند گفتم:

مرینت_منظورت اینه که زودتر به خودم بیام و آماده ی تمکین¹ از استادم بشم نه؟ استادی که برخلاف بقیه جرئت نداشتم تو کلاسش صدا در بیارم حالا باید تو تخت ازش پذیرایی کنم،آسونه به نظرت؟

انگار از حرفم خوشش نیومد که اخماش در هم رفت و گفت:

اگراست_من حرفی از تخت خواب زدم؟

مرینت_ولی منظورت همین بود

کلافه نفسش و بیرون داد و گفت:

اگراست_اونم یه موردش،تا کی باید منتظر بمونم تا کنار بیای؟هوم؟ فکر کن ازدواج کردیم.منم صیغه² ت می کنم اکی؟

مرینت_یعنی من تا آخر عمرم باید تو رو تمکین کنم؟

اگراست_نه،تو با آشپزی و باقی مسائل کم کم بدهیت رو به من پرداخت می کنی.

پوزخندی زدم:

مرینت_مسخره نکن،من باید تا آخر عمرم اسیر تو باشم تا اون بدهی صاف بشه

اگراست_مگه تو درس نمی خونی؟مگه قرار نیست در آینده یه معمار بشی؟ خوب کار می کنی و ادامه ی بدهیت رو میدی.

با اعصاب خورد شده گفتم:

مرینت_آره،خانم مهندسی که مثل یه هر*زه هر شب در حال سرویس دادنه...

عصبی گفت:

اگراست_هیششش،حرف زدن تو بفهم.گفتم که صیغه ت می کنم.

برو بابایی زیر لب گفتم و سرم رو بر گردوندم،با عصبانیت به بیرون خیره شدم که دستش روی دستم نشست،سرم رو به سمتش برگردوندم که گفت:

اگراست_چه بخوای چه نخوای دو راه بیشتر نداری،یا بدهیت رو صاف کنی،یا مال من باشی

کلافه نفسم رو فوت کردم،گارسون غذاها رو آورد،دستمو از دستش بیرون کشیدم .. دیگه میلی به غذا خوردنم نداشتم.بی اشتها چند قاشقی خوردم و کنار کشیدم اما اگراست کاملا بشقابش رو تموم کرد و بالاخره بلند شد.این وسط فقط من بودم که از استرس داشتم داغون می شدم .

* ² روز بعد*

دو روز دیگه هم گذشت،آدرین بهم یک روز دیگه هم مهلت داد تا با خودم کنار بیام و امروز آخرین روز بود.

بی حوصله وارد دانشگاه شدم و از لحظه ی ورود حس کردم یه چیزی نرمال نیست. 

حس می کردم همه به من نگاه می کنن و پچ پچ می کنن.داشتم به سمت کلاسم می رفتم که یه پسری جلوم رو گرفت. 

نگاهی به سرتاپام کرد و گفت: 

ناشناس_چند؟

منظورش رو نفهمیدم و گفتم:

مرینت_چی چند؟

خندید:

ناشناس_یک شب سرویس دهی چند؟

 چند لحظه طول کشید تا منظورش رو بفهمم،از عصبانیت صورتم سرخ شد و گفتم

مرینت_خجالت نمی کشی تو ؟

بدون اینکه بهش بر بخوره خندید و گفت:

ناشناس_ای بابا ادای تن*گا رو در نیار همه جا اسمت پیچیده فهمیدم چه کاره ای

مرینت_منظورت چیه؟

پوزخندی زد و موبایلش رو در آورد،یه کم باهاش ور رفت و به سمتم گرفت...

 نگاهم به پیام و عکس توی فیسبوک³ افتاد

_مرینت دوپن رشته ی معماری دانشگاه..... پاریس،خرجش رو با صیغه شدن اساتید در میاره.استاد آدرین اگراست، کسی که با پول زیاد این دختر رو برده ی خودش کرد...

نگاهم به عکس افتاد،منو آدرین توی رستوران،وقتی دست همو گرفته بودیم...

 تازه متوجه ی نگاه های معنادار بقیه شدم...

برای این بود که فکر می کردن من هرزه م . اشکام جاری شد . موبایل پسره از دستم افتادو بی توجه به حرفاش شروع کردم به دویدن . همچنان همه داشتن پچ پچ می کردن و به من اشاره می کردن.داشتم از دانشگاه خارج می شدم که نگاه اگراست به من افتاد.به سمتم بیاد که اجازه ندادم و با قدرت بیشتری دویدم... انقدر رفتم که به یه کوچه غریب و ناآشنا رسیدم . موبایلم رو در آوردم تا بفهمم کجاست که دستمالی روی صورتم گرفته شد،بی هوا نفس کشیدم و بی هوش شدم...

چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق نمور و کوچیک بودم.گیج به اطراف نگاه کردم،اینجا رو نمی شناختم و یادم نمیومد چرا این جام.خواستم بلند بشم اما نتونستم دستام رو تکون بدم،دقت که کردم فهمیدم دست و پاهام با طناب بسته شده...

ترس برم داشت،تازه یادم افتاد،یک نفر منو دزدیده بود.وحشت زده داد زدم

مرینت_کسی این جا نیستتتت؟

هیچ صدایی نیومد دوباره داد زدم

مرینت_یکی کمک کنههههههه!

بازم صدایی نیومد،دیگه اشکم در اومده بود که در با صدای بدی باز شد. .با دیدن فیلیکس کل وجودم از نفرت پر شد و گفتم:

مرینت_پست فطرت چرا منو دزدیدی؟

لبخند چندش آوری زد و به سمتم اومد گفت;

فیلیکس_اون بابای لا*شخورت تو رو صد میلیون به من فروخته،عمرا بذارم دست اون جوجه استاد بمونی .. با این که دستمالیت کرده اما بد نیست یه حالیم من ازت ببرم.

با تته پته گفتم : 

مرینت_چرا مزخرف میگی؟

خونسرد جواب داد:

فیلیکس_اگه اون بابای بی همه چیزت پولم رو پس می داد کاریت نداشتم اما الان که شاخ شده و فرار کرده منم مجبورم یه سودی از پولم بکنم مگه نه?؟


¹-تکمین:تکمیل کردن نیاز جن*سی

²-صیغه:ازدواج موقت.

فیسبوک:یک برنامه شبیه اینستاگرام.


حیحی این پارت هم تمام شد...

ممنونم از کسانی که حمایت کردن😍♥️

بنظرتون فیلیکس میخواد چیکار کنه؟🤔

خودم میدونم چیکار کنم ولی شمام ایده بدید😁

شرط:²⁵ لایک،⁵⁰ کامنت(بدون توجه به کامنتای من یعنی تقسیم بر دو کنین)

موفق باشین:)

مراقب خودتون همیشه ی همیشه باشید؛)

دوستون دارم=)