Awakening P4
سلام دوستان عزیز ! بنده همون الکس هستم . نویسنده جانشین و الان هم با رمان بیداری اومدم . راستش این رمان خیلی بد شروع شد و میدونم اولش موند بعد رفت یه سایت دیگه و اینا .. و متسفانه خوب شروع نشد . اما الان خودم اومدم تا شروعش کنم و به پایان برسونمش . بیاید ادامه مطلب
با پورتال به اتاقم برگشتم و تمام پس اندازی که در طول زندگی ام جمع کرده بودم را با خود آوردم . تصمیم احمقانه ای گرفته بودم . تصمیم گرفته بودم که به ایران بروم و به دنبال برادم بگردم :
- آلیا : مرینت ! گفتم من دوستت هستم , ولی تو دیونه شدی ! اصلا میدونی کجا میخوای بری ؟!؟! اصلا میدونی باید دنبال کی بگردی ؟!؟! اصلا کجا میخوای بمونی ؟!؟! دختر 17 سال از اون اتفاق میگذره !!! بلکه شک هم دارم به اندازه یه بلیط رفت به ایران هم پول داشته باشی ...
حرف های آلیا من را آزار میداد .. دیگر خونم به جوش آمده بود و تحمل صبر نداشتم . برای همین برگشتم و بلند داد زدم :
- مرینت : آلیا !!!! به من نگاه کن ! چی میبینی ؟ یه دختر فلک زده خجالتی که همه به خواطر دست و پا جلفتی بودنش بهش میخندیدن . توی اون زمان هیچ کسی نبود که ازم حمایت کنه ... پشتم وایسته تا زمانی که تو وارد زندگیم شدی ... این رو فقط از من میبینی ؟ نه آلیا !!! یه دختر که علاوه بر اینها فهمیده پدرش , پدر واقعیش نیست !!! اون یه فرانسوی نیست !!!! فهمیده که یه برادر داره ! حالا هم میخواد بره دنبالش ! چی این منطقی نیست ؟ توی این حال و هوا دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداره ...
- آلیا : حتی آدرین ؟
راوی :
بغض گلوی مرینت را گرفت ... او احساس میکرد که شاید بعد از برملا شدن این حقیقت بزرگ , هرگز نتواند به معشوقه خود برسد ... گرچه پدرش گابریل مانع کوچکی برای رسیدن او به آدرین نیست ... اما مرینت نمیتوانست این موضوع که الآن برادری دارد را از ذهن خودش بیرون کند ... پس تصمیم گرفت بگوید :
- مرینت : حتی آدرین !
آن لحظه آلیا تحت تاثیر سخرانی نه چندان حرفه ای و کوتاه مرینت قرار گرفت .. گویی دلش به رحم آمد و او نیز تصمیمی گرفت . تصمیمی احمقانه تر ! آلیا بلند شد و به سمت کمد خویش حرکت کرد دستانش را روی کشوی کمدش گذاشت تا آن را باز کند اما لحظه ای درنگ کرد و آهی کشید ... بعد از چند ثانیه در کمدش را باز کرد و او هم کتابی از داخل آن کمد در آورد که تمام پس انداز عمر خویش را در آن جمع کرده بود . او دوباره کنار مرینت نشست و گفت :
- آلیا : همونطور که گفتم , پولت برای خرید بلیط کافی نیست . اگه کافی هم بود , اونجا نمیتونستی بدون پول دووم بیاری ! بیا ! این پس انداز منه که برای ... چیزه !!! روز مبادا جمع کرده بودم ...
- مرینت : آخه ...!!!
- آلیا : مرینت ! مهم نیست ! من همیشه دلم میخواست که تو رو توی خوشحالی ببینم . اگه پیدا کردن برادرت حالت رو خوب میکنه , حاضرم بهت کمک کنم . اگه هم پول کم آوردی به من زنگ بزن . هر طوری بود از پدر یا مادرم قرض میگیرم .
- مرینت : ممنونم آلیا ...
مرینت توانسته بود بفهمد که آلیا این همه پول را برای کار مهمی جمع کرده است . هرچه باشد مرینت و آلیا دوستان صمیمی و چندین و چند ساله یکدیگر هستند . آن شب توانستند بلیطی برای سفر مرینت پیدا کنند ... بلیط را خردیند و تقریبا همه چیز تمام شده بود . آلیا چمدانی برای مرینت آماده کرد و دیگر تنها کار برای انجام دادن صبر کردن برای رسیدن صبح فردا بود .
آدرین از اتاق خود بیرون آمد و صدای بحثی در اتاق کار پدرش شد . آرام آرام پیش رفت . خواست بفهمد که این بحث درباره چیست . اتفاق بسیار نادری بود که در داخل عمارت و اتاق کار پدرش اتفاق می افتاد . تقریبا میتوان گفت برای اولین بار ! وقتی که نزدیک اتاق شد ,صدای یکی از مشتری های پدرش را می شنید :
- استیو : گابریل ! قبول کن ! از وقتی همسرت فوت کرده تو دیگه مثل سابق کار نمیکنی ! من دنبال اون طرح های افسانه ای هستم که اون موقع خلق میکردی ! دیگه از اون ها خبری نیست ! حتی طرح هات داره کم کم از این مدل های آماده ای که هر آدم ناشی طراحی میکنه بد تر میشه ! دیگه نمیتونم به همکاری ادامه بدم !
- گابریل : استیو ! گوش کن ! من بازم بهت افسانه تحویل میدم . یه فرصت دوباره دیگه میخوام !
- استیو : نه گابریل ! دو ساله که همین حرف رو میزنی ! من ضرر های گالای مد رو به خواطر تو دو سال تحمل کردم . ضرر مالی که دارم داره زیاد میشه . در ضمن من نمیتونم باعث از دست رفتن سرمایه اون کله گنده ها بشم ! شرمنده ! قرارداد فسخ شد ! چند روز دیگه توی صندوق پستی خونت میبینیش . خداحافظ !
- گابریل : استیو صبر کن !
اما دیگر فایده نداشت . گابریل آخرین امیدش را از دست داد و آخرین مشتری اش او را ترک کرد . حسی پر از خشم و نفرت از لیدی باگ و کت نوار در قلب او جریان پیدا کرد ... او همه این اتفاقات را زیر سر آن دو قهرمان میدانست ... از زمانی که امیلی , مادر آدرین به خواب ابدی فرو رفت , گابریل دیگر آدم سابق نبود ... او سه سال تمام است که به جنگ با این دو نفر پرداخته و بیشتر وقت و انرژی خودش را صرف مبارزه با این دو نفر کرده ! ضرر های مالی که گابریل در این راه بی نتیجه به شرکت خود زده بود , بسیار زیاد و غیر قابل برگشت بود . در حدی که دیگر توانایی پرداخت حقوق ناتالی و بادیگارد خانواده آگرست را نداشت . آدرین در این چند روز میدید که پدرش چقدر سخت در حال اداره خانه است ... زندگی اشرافی که آدرین با آن آشنایی بیشتری داشت , دیگر مال آن ها نبود ... در عوض آینده سخت انتظار این دو نفر را میکشید ... اما در این میان دل ناتالی بسیار برای ارباب و پسرش آدرین میسوخت ... او سعی میکرد که با پیدا کردن بازار کار جدیدی , جانی دوباره به برند گابریل اگرست ببخشد . از این رو روزی دیگر , دوباره , درحالی که صبح بود و آدرین تازه از خواب بیدار شده بود , صدای بحث جدیدی از اتاق کار پدرش می آمد . او مانند قبل میخواست که بفهمد موضوع بحث چیست ... چون هنوز خبر نداشت پدرش تقریبا ورشکست شده است ...
- گابریل : ناتالی ! من نمیتونم ! بس کن !
- ناتالی : گابریل ! تو راه دیگه ای هم داری ؟ یه آدم با استعداد میخوان ! حقوق خوبی هم براش میدن ! کارت اونقدر هم سخت نیست ! این یه فرصت دوباره برگشت ناپذیره ! چرا آخه ؟
- گابریل : من به ایران بر نمیگردم ! حاضرم اینجا کارگری کنم ولی دوباره اون خاطرات برام زنده نشه ...
- ناتالی : گابریل ! یا الآن یا هیچ وقت ! یا پسرت راه تو رو ادامه میده و برند جدید آدرین اگرست به دنیا معرفی میشه , یا داستان زندگی پسرت همینجا تموم میشه ...
ناتالی توانسته بود بازار کار خوبی در عرصه مد برای اربابش پیدا کند . اما مشکل این بود که این بازار کار در ایران بود ... ولی مشکل گابریل با برگشتن به این کشور چه بود ؟ ( منم نمیدانم ولی خب ..... ) شاید یاد آور روز هایی بود که برادرش را در آن جا می دید و رنج می کشید ؟ یا شاید هم یاد آور خاطره تلخی از سوی برادرش بود ؟ اما بعد از پیامی که به گوشی گابریل آمد دیگر خبری از اقرار ها و لجبازی های گابریل نبود ... گابریل نفسی عمیق کشید و تحت تاثیر حرف های ناتالی قرار گرفت ... او درون قلبش تمام احساساتی که نسبت به برادرش داشت را سرکوب کرد و به آینده پسرش فکر کرد ... گابریل به این پی برده بود که حرف های ناتالی منطقی است و الآن نباید احساساتی تصمیم بگیرد ... چون میتوانست عواقب بدی به همراه داشته باشد ... از این رو تصمیم گرفت که پیشنهاد ناتالی را قبول کند . ...
خب دوستان عزیز اینم پارت امروز امیدوارم خوشتون اومده باشه . لایک . کامنت یادتون نره ها