تلفن
تک پارتی
نیمه شب بود.
از آن دست نیمه شب های خنک تابستان که آدم هوس میکند تا خود صبحش بیدار بماند.
دخترک نوجوانی هم بود که همین تصمیم را داشت.
او در خانه تنها بود؛ پدر و مادرش برای دیدار با یکی از خویشاوندان به بیرون از شهر رفته و قرار بود تا ظهر فردا را آنجا سپری کنند.
بنابراین، دخترک که البته شدیداً از تنهایی وحشت داشت، تنها مانده بود.
او تمام چراغ های خانه را روشن کرده بود تا کمی از فضای وهم آور خانه با نور لامپ حالت آشنای خود را به دست آورد.
و البته فیلمی هم آماده کرده بود تا با تماشای آن، هم سرگرم شود و هم کمتر بار سنگین و خفقان آور تنهایی را حس کند...
ساعت ۱۲:۳۰، دخترک بشقاب غذای یخ زده اش را از فریزر بیرون آورد و آن را در مایکروویو گذاشت.
زل زد به رقص یکنواخت بشقاب زیر نور بی روح مایکروویو، داشت به خودش تلقین میکرد که نمیترسد:« من نمیترسم، من از هیچ چیز نمیترسم، چرا باید بترس...»
زنگ گوشخراش تلفن، رشته افکار دخترک را پاره، و سکوت فضا را در هم شکست.
دخترک، به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت:« الو؟ مامان؟ چرا زنگ میزنی؟ خودم میدونم باید چی کار کن...»
اما مادرش نبود.
صدای مردی از پشت تلفن گفت:« سلام، میبخشید که مزاحم شدم، فکر کردم که خونهٔ خواهرم رو گرفتم، ولی ظاهراً اشتباه کردم، ببخشید.» و تماس را قطع کرد.
دخترک شانه بالا انداخت و گوشی را گذاشت.
آن مرد صدای عجیبی داشت، صدایش کمی نازک بود، و البته لحنی شیطنت آمیز هم چاشنی اش شده بود.
اما به هر حال دخترک دوباره مشغول کار خودش شد...
... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد؛ دخترک تلفن را برداشت:« الو؟»
صدای نازک و شیطنت آمیز آن مرد دوباره در گوش دختر طنین انداخت:« سلام خانم جوان، معذرت میخوام که دوباره تماس گرفتم... مثل اینکه امشب خیلی حواسپرت شدم...»
دخترک گفت:« آ... خب... اشکالی نداره، بالاخره برای هر کسی ممکنه پیش بیاد...»
مرد گفت:« نه، من معمولاً از این جور اشتباه ها نمیکنم...»
دخترک که فهمید مرد حرفش را نا کامل زده، با کنجکاوی گفت:« خب؟»
مرد ادامه داد:« ... من فکر میکنم قسمت بوده که من و شما امشب یه کم بیشتر با هم حرف بزنیم...»
دخترک از این حرف قهقهه زد و گفت:« خدایا! تو یه آدم بیکاری که همینجوری رندوم یه شماره گرفتی تا باهاش حرف بزنی! خجالت نکش! اشکال نداره، منم امشب تنهام...»
مرد گفت:« ... کاملاً درست فهمیدی خانم جوان، من واقعاً احتیاج دارم با یه نفر حرف بزنم...»
دخترک گفت:« خب؟ من الان اینجام، پشت خطم، بیا حرف بزنیم!»
مرد گفت:« من از صحبت رو در رو خوشم میاد...»
دخترک خندید و گفت:« ای شیطون! میخوای آدرسمو بهت بدم؟! نه نه نه! ازین خبرا نیست!»
لحن صدای مرد ناگهان خشک و یکنواخت شد و گفت:« چه احتیاجی به آدرس وقتی همین الآن دارم میبینمت؟»
تا دخترک این حرف را شنید، عرق سردی بر پشتش نشست.
آب دهانش را قورت داد و با لکنت پرسید:« م... م... منظورت چیه؟»
مرد، که حالای صدایش تهدید آمیز شده بود، گفت:« تو دختر خوشگلی هستی... مو های بلوند، پوست روشن، لباس خاکستری راه راه...»
گلوی دخترک از شنیدن این مشخصات درست گرفته شد... او با تردید از مرد پرسید:« تو چطور داری من رو میبینی؟ اصلاً تو کی هستی؟ چی از جون من میخوای؟»
دخترک آهسته به سمت پنجره نزدیک شد، کسی را بیرون ندید، تلفن را محکم به گوش خود چسباند و گفت:« الو؟ الو؟ تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟»
اشک در چشمان دختر حلقه زد.
صدای پایی آمد.
برق قطع شد.
پایان ◉