فراموشی ، P6
نمیدانست عشق کی به سراغ آدم می آمد ، توی خانه ، در خیابان ، وسط تیراندازی ، یا حتی آن دنیا ؟
چند ماه پس از سرقت در سیرک : ۱۵ آپریل ۲۰۰۵
موزه ی بزرگ با تاریکی هوا آرامیده بود ، قدم های سبکش روی سرامیک مینشست و خیلی بی صدا حرکت میکرد ؛
در گوشه ی بسیار ساده و بی آلایشی
جعبه ای نسبتا قدیمی و بزرگ قرارداشت ، جعبه ای بزرگ
او سنجاقی در درست به سمت جعبه میرفت
صدای جیرجیرِ بازشدن صندوق چوبی بلند شد ، سالنی که در تاریکی فرو رفته بود ، با نور چندین قطعه زمرد مزین شد ،
لبخندی زد ، دندان های سفیدش در تاریکی میدرخشید «دوشیزگان ، اجازه دارم شماره ترک کنم؟»
او زمردی را با دست های دستکشپوشش بالا گرفت ، نور مهتاب از میان پنجره های کوچک بر روی زمرد میخورد و بازتابی زیبا از آن به نمایش میگذاشت
بانوان جوان از ترس به خود لرزیدند « م.م.میخوای ...با.ما چی...ـکار کنی؟»
مرد لبخند زد « هیچی ، شما فقط اینجا شاهد هستید ، منم کاری به شما ندارم و هیچ اطلاعاتی هم ندارم که بعد اینکه به پلیس زنگ زدین که جرم رو اطلاع بدین کجا میرید و چیکار میکنید »
سپس زمرد هارا درون جیب کتش انداخت
یکی از زنان شروع به گریه کردن ، کرد « تو میخوای مارو بکشی ؟!!»
مرد آهسته نزدیک رفت ، دستمالی از داخل جیبش بیرون آورد و به زنان داد « ازتون پرسیدن اسمش چی بود ، میدونین که منو چی صدا بزنید!! »
زن دیگر چشمغره رفت « مستر A»
_«خوبه ، خداحافظ »
زن فریاد زد « امیدوارم دستگیرت کنن»
مرد با قهقه جواب داد « منم همینطور !!»
دو سال پس از سرقت زمرد ها ، سال ۲۰۰۷ مرینت بالای صحنه ی جرم ایستاده بود ، بیشتر از یک سال از این ماجرا گذشته بود ولی هنوز جای الماس ها خالی و دور آن منطقه نوار زرد کشیدن شده بود
کشاکش های بسیاری در سرش بود ؛ چگونه میتوانست معمایی که دوسال است حل نشده را یک شبه حل کند ؟
آرام دستش را روی سرش گذاشت و به این فکر کرد که درخشش زمرد ها میان انگشت های آدم چه حسی دارد ؟
پایان!!
امیدوارم لذت برده باشید
میدونم کم بود اما خب شرایطش رو نداشتم
این پارت شرط نداره چون پارت بعدی آماده نیست و ایده ای هم ندارم که چطور آمادهش کنم😂و اصلا کی آماده میشه
بنابر این شرط نمیزارم ، اما خودتون لطفاً حمایت کنید ❣️❣️
راستی بگم زمان حال رمان ۲۰۰۷ هست