ساعت پدربزرگ
تکپارتی
وقتی که پدربزرگم چند روز پیش مُرد، ناخودآگاه ساعت جیبی قدیمی ای که به من داده بود رو توی مشتم فشار دادم.
هضمش برام سخت بود که اون پیرمرد مهربون، که ریش های سفید و زمختی مثل ریش ملوان ها داشت، به همین سادگی چشماش رو بست و رفت...
اما خب، مثل هر دختر خوب دیگه ای با این مسئله کنار اومدم و روز ختمش لباس عزای شیکی پوشیدم و به مجلسش رفتم.
جلوی در ورودی تالار، قاب عکسش رو کنار دیس خرما گذاشته بودن روی میز.
از داخل اون عکس هم هنوز اون نگاه خاصش رو حفظ کرده بود. یه جور نگاه ویژه که حالت مخصوص خودش بود، و البته بیشتر این نگاه رو روی من استفاده میکرد.
خوب یادمه که پدربزرگم همیشه رفتار متفاوتی با من نسبت به بقیهٔ نوه هاش داشت، مهربونتر، با لطافت بیشتر، و اون نگاه خاص که همزمان عشق و حسرت رو به نمایش میذاشت. هیچوقت یادم نمیره که همیشه بعد از اون نگاه خاص به من، آه عمیقی میکشید و سمت دیگه ای رو با نگاه خسته اش نشونه میرفت.
هیچوقت دلیل این رفتارش رو نفهمیدم؛ اینکه چرا با من اینطور میکنه؟ چرا به وضوح من رو بیشتر دوست داره؟ حتی با اینکه من تنها نوه دختر، یا حتی نوهٔ بزرگش هم نبودم.
اما روز مراسمش، بالاخره جواب این معما رو فهمیدم:
موقعی که توی تالار، پشت میز کنار دختر عموهام نشسته بودم، ساعت پدربزرگ رو _ که چند روز قبل از مرگش بهم داده بود _ از داخل جیبم بیرون کشیدم و مشغول تماشا کردنش شدم.
روی درپوش چوبیش و طرح طلاکوب شدهی دور تا دورش دست کشیدم و بعد هم درش رو باز کردم و به صفحهٔ گرد و کوچیکش خیره شدم.
عدد های یونانی ساعت خاک گرفته بودن و عقربه هم خوابیده بود.
نمیدونستم چرا پدربزرگم اینقدر به اون ساعت علاقه داشت؟ ساعتی که حتی کار هم نمیکرد؟
درست همون لحظه، انگشتم رو سهواً به دکمهٔ ریز کنار ساعت فشار دادم و صفحهٔ کوچیک ساعت، مثل یک درپوش کنار رفت و گنجی که پشتش مخفی بود رو نشون داد.
یه عکس سیاه و سفید قدیمی و لکه دار پشت صفحهٔ ساعت بود؛ عکسی از یک زن جوون و خیلی خیلی زیبا که مو های براقی داشت و رژ لب تیره ای زده بود.
اون زن، مادربزرگم نبود. عشق دیرپای پدربزرگم بود. عشقی که گویا هیچوقت بهش نرسیده بود.
همون لحظه دلیل همه چیز رو فهمیدم.
رفتار پُر از حسرت پدربزرگم رو، آه کشیدن های غمناکش رو، سیگار پشت سیگار کشیدن هاش رو، و اون نگاه و علاقهٔ خیلی خاص به خودم رو.
فُرم صورت و چشم های اون زن، دقیقاً شبیه به من بود، یا بهتره بگم من خیلی شبیه به اون زن بودم.
و این، راز پدربزرگم بود که سال ها توی دل ساعتش نشسته بود، تا من کشفش کنم...
... روحت شاد پدربزرگ!
◉