رمان فراموشی p4

Witch Witch Witch · 1403/01/09 20:32 · خواندن 5 دقیقه

هشدار : اگر این رمان را بخوانید ، تبدیل به یکی از شاهدان جرمی بزرگ می‌شوید 

مراقب باشید ، مجرم شاهدان را خواهد کشت

دو سال قبل : ۲۴ نوامبر سال ۲۰۰۵
شب بزرگ و باشکوهی بود ، در چشم انداز آنجا در حاشیه ی کلان‌شهر ، چراغ های چشمک زنِ خانه ها، زیبا به نظر می‌رسیدند ؛ 

سیرک بزرگ در حاشیه ی شهر سروصدا میکرد ، مردم با خنده به سراسر این سیرک قدم می‌گذاشتند ، برخی از مردم آنقدر برای این فستیوال منتظر بودند که از سه هفته ی قبل بلیت پیش‌فروش کرده بودند 


سیب های به سیخ شده ، آهسته در کارامل و عسل فرو می‌رفتند و مردم جلوی دکه ها صف بسته بودند ، صدای فریاد هایی سراسر سیرک را‌ دربر گرفته بود « تارت میوه ای !!!دلقک رو نشونه بگیر تا بتونی یه بسته تارت مخصوص جایزه بگیری » دخترک دوان دوان همراه با خواهر کوچکترش از چادری بیرون آمدند ؛ داخل چادر ، میمون هایی را به نمایش گذاشته بودند که سوار بر ببر ها و فیل ها حرکات موزون انجام میدادند


دخترک با تمام وجود فریاد زد « از میمون ها بدم میاد » سپس خودش را در میان صفی چپاند که به سیب های کاراملی می‌رسید ، با لبخند به فضای سیرک چشم دوخت

سیرک بوی تند آویشن ، سس کچاپ ، شکلات ، کارامل سمبوسه و فیل میداد ، از سراسر فرانسه و حتی از بلژیک ، آلمان ، سوئیس و لندن هم بازدید کنندگانی به آنجا آمده بودند ، زنانی با لباس هایی سراسر پوشیده از خز و پوست حیوانات درنده ، درحالی که قسمت های برجسته ی بدنشان به چشم میزد ، یا حتی زنانی با لباس های پرنسس های دیزنی از وسط صف مردم رد می‌شدند و جلب توجه می‌کردند 


دختر لبخند زد « اینا هم جزو نمایشه؟»
خواهر بزرگ‌ترش دستی روی شانه ی خواهرش گذاشت « بله »
خواهر بزرگتر به چرخ و فلک بزرگی چشم دوخت که در بالای سرشان سایه انداخته بود ، چرخ و فلک به رنگ های قرمز و سفید و چلچراغ های زیادی مزین بود ، لبخند بزرگی روی لب کورالین نقش بست و به خواهرش چشم دوخت « از اون بالا دریا دیده میشه ، شاید هم بتونیم کانال مانش رو ببینیم »


او چند سکه از داخل جیبش در آورد و به مرد داد ، سپس سیب های کاراملی را بدست گرفت ، آنها دوان دوان سمت چرخ و فلک رفتند

سوی دیگری از  سیرک ، مردم دور سکویی بلند جمع شده بودند، آنها با ذوق به مرد جوان و خوش‌پوشی چشم دوخته بودند ، مرد جوان موهایی موج دار و فر خورده داشت ، موهایش به رنگ طلای خالص و چشم هایش به رنگ سبز زمردی و درخشان بود ، پوستش سفید و مرمرگون و گونه هایش سرخ و گل انداخته بود ، کت و شلوار سیاه و شیکی پوشیده بود ، کلاه را از سرش برداشت و روبه جمعیت نشان داد ، لبخند تیزی بر روی لبش نقش بست « همینطور که می‌بینید این کلاه خالی ...» زبانش را گزید و خندید «عع اینکه خالی نیست ،اشتباه شد »


مردم خندیدند ، فکر میکردند این بخشی از نمایش است « این تو ببینیم چی داریم ، عع یه تفنگ ، چقدر جالب » تفنگ را از داخل کلاه بیرون کشید و به سمت مردم نشانه رفت « خب بنظرتون این چیکار میکنه؟» صدای فریاد مردم به هوا رفت ، همه می‌خندیدند ، انتظار داشتند یک دسته گل و شکوفه از داخل تفنگ بیرون بزند ، مرد کلاه را روی سرش گذاشت و تفنگش را روبه ماه نشانه گرفت « نور ماه بمونه برامون؟»
مردم یکصدا فریاد سردادند « بمونه !!»
مرد تفنگ را سمت چراغ نوری بزرگی گرفت که سیرک را در نور فرو برده بود ، شلیک کرد ، صدای درآمدن تیر به هوا رفت و چراغ خاموش شد ، نیم بیشتری از سیرک در تاریکی محض فرو رفت ، چراغ نازکی روی چهره ی مرد تنین می انداخت« حالا بقیه ی چراغ ها » 
تیرش را روی تک تک چراغ های دکان ها و مغازه های سیرک گرفت ، یکی پس از دیگری چراغ ها خاموش میشدند ، مردم که فکر می‌کردند این یک نمایش هیجان بر انگیز است کف میزدند 


مرد تفنگش را روبه ساختمان های دور دست گرفت و دوباره تک تک چراغ ها یکی پس از دیگری  به خاموشی فرو رفتند 
مرد نیشخند عظیمی زد « این تازه شروعشه » تفنگش را روبه آسمان گرفت و تیری شلیک کرد ،صدای تیر که به هوارفت کل شهر در تاریکی فرورفت ، برق تمام شهر رفت 
پسری کوچک نجوا کرد « مامان من میترسم »
مردم تازه به خود آمدند و یکی پس از دیگری جیغ کشیدند 



نیم ساعت بعد ، پلیس ها دور تا دور سیرک را احاطه کرده بودند ، صدای امواج بیسیم هایشان هرج و مرج را می‌شکست ، بسیاری از مردم گریخته بودند و بعضی هنوز در سیرک بودند ؛ بار دیگر پس از نیم ساعت شهر روشن شده بود 
پلیسی آرام روبه روی پسر بچه ای زانوزد « دوباره بگو چیشد ؟»
بسر بچه مفش را بالا کشید « بعد اون تفنگش رو به سمت چراغ ها نشونه می‌گرفت و چراغ ها خاموش میشدن ، هر شلیک یه چراغ خاموش میشد ، بعد کل شهر رو خاموش کرد ، یهو چرخ و فلک هم دیگه کار نکرد ، بعد که شما اومدین و چراغ ها برگشتن ، فهمیدیم که تمام آدم های حاضر توی چرخ و فلک ناپدید شدن»
پلیس دستی به روی شانه ی پسر بچه کشید « ممنون »
_«آقا ؟ اون آدما کجان الان؟»
پلیس لبخندی زورکی زد « نمی‌دونیم ، ولی پیدا شون میکنیم » 
سپس سمت چرخ و فلک رفت، جمعیت به همراه نیروی پلیس پای چرخ و فلک ایستاده بودند ، روی بدنه ی چرخ و فلک ، حرف "A " با رنگ قرمز ، نوشته شده بود 
پلیس کنار همکارش ایستاد و دندان قروچه کرد « حواست باشه ، اگه کارآگاهی این اطراف دیدی ، به جرم مزاحمت دستگیرشون کن ، دوست ندارم مثل دفعه ی قبل شه »
_«چشم قربان »



درحالی که آنها آن پایین هیاهو میکردند ، سایه ی مجرم از بالای بلندی بر روی سیرک افتاده بود ، تفنگش را زیر چانه اش گذاشت و لبخند زد « تازه این اولشه»


پایان 

امیدوارم خوشتون اومده باشه ، یه برنامه دارم براتون 

اگه بتونم ، یه پورتال درست کنم ...

😈به زودی یه بازی میزارم براتون تا بتونید قبل از مرینت پرونده رو حل کنید 

 

شرط پارت بعد ۲۵ لایک به بالا ,۴۰ کامنت به بالا

خوش‌بگذره