عشق طوفانی پارت 2

𝐓𝐢𝐚𝐧𝐚 · 11:24 1403/01/09

سلام به همگی خب ببخشید برای تاخیر چند روزی مشکلی برام پیش اومده واقعا و الان هم موقعیتش رو نداشتم بدم اما با این حال دادم .

ادامه ی پارت قبلی...

من نمیخوام با اون ازدواج کنم با نشستن کسی پیشم سرمو آوردم بالا که مامان رو دیدم دستی رو سرم کشید و گفت: 

مامان:مرینت یه چیزی بعت میگم همیشه یادت باشه ...توی همه بدبختی ها و بدی وقتی یه چیزی اون وسط باشه تا ابد پیش اون میمونی..حتی اگه تمام بدشانسی ها و ظلم ها برای تو باشه تو پیشش میمونی..اگه عاشقش باشی دنیاتم به خاطرش سیاه میکنی !

با اینکه بابام برای پدری نکرده اما با این حال دوستش داره اما حرف مامانم...من تجربه ای درباره ی عشق ندارم شایدم دارم نمیدونم آدرین خیلی وقته که انگار همه ی ما رو فراموش کرده !

با حرف مامان به خودم اومدم:

مامان:نگران چیزی نباش مرینت باشه؟

من:باشه 

مامان سرمو بوسید و لبخندی زدم و رفتم داخل اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم .

 

****

 

با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم گوشیمو ور داشتم که دیدم توکان زنگ زده اتصال رو برقرار کردم :

توکان:سلام خوبی بانوی جوان ؟

من:سلام خوبم مرسی چیزی شده توکان؟

توکان: آیا من نادونی کردم و بانوی جوان رو از خواب بلند کردم؟

من:توکان آره خواب بودم !

توکان:باشه بانوی جوان یه خبری داشتم ولی شما برید بخوابید .

من:چی شده توکان؟

توکان:آدرین اومده اینجا فرودگاهه!

من:چی واقعا؟

توکان:آره واقعا بعداز ظهر با آدرین قرار گذاشتم تو هم میای ؟

من:آره آره من برم .

توکان:الوو مری...

سری گوشیو قطع کردم و از تخت اومدم پایین و رفتم داخل حال و به مامان گفتم:

من:مامان آدرین اومده

مامان:چه خوب چه ذوقی هم میکنی !

من:وای مامان خیلی خوشحالم .

مامان:سعی کن زیاد بهش دل نبندی .

من:باشه مامان .

سری آماده شدم تا برم به کافه ای که توکان گفته .

واقعا خوشحال بودم که آدرین رو ببینم دلم براش تنگ شده بود .

 

پایان...

بچه ها میدونم کم بود مجبور بودم کم پارت بدم شرط 25لایک و 25کامنت پارت بعدی هم هیجانیه و هم طولانیه .