عشق طوفانی پارت 2
سلام به همگی خب ببخشید برای تاخیر چند روزی مشکلی برام پیش اومده واقعا و الان هم موقعیتش رو نداشتم بدم اما با این حال دادم .
ادامه ی پارت قبلی...
من نمیخوام با اون ازدواج کنم با نشستن کسی پیشم سرمو آوردم بالا که مامان رو دیدم دستی رو سرم کشید و گفت:
مامان:مرینت یه چیزی بعت میگم همیشه یادت باشه ...توی همه بدبختی ها و بدی وقتی یه چیزی اون وسط باشه تا ابد پیش اون میمونی..حتی اگه تمام بدشانسی ها و ظلم ها برای تو باشه تو پیشش میمونی..اگه عاشقش باشی دنیاتم به خاطرش سیاه میکنی !
با اینکه بابام برای پدری نکرده اما با این حال دوستش داره اما حرف مامانم...من تجربه ای درباره ی عشق ندارم شایدم دارم نمیدونم آدرین خیلی وقته که انگار همه ی ما رو فراموش کرده !
با حرف مامان به خودم اومدم:
مامان:نگران چیزی نباش مرینت باشه؟
من:باشه
مامان سرمو بوسید و لبخندی زدم و رفتم داخل اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم .
****
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم گوشیمو ور داشتم که دیدم توکان زنگ زده اتصال رو برقرار کردم :
توکان:سلام خوبی بانوی جوان ؟
من:سلام خوبم مرسی چیزی شده توکان؟
توکان: آیا من نادونی کردم و بانوی جوان رو از خواب بلند کردم؟
من:توکان آره خواب بودم !
توکان:باشه بانوی جوان یه خبری داشتم ولی شما برید بخوابید .
من:چی شده توکان؟
توکان:آدرین اومده اینجا فرودگاهه!
من:چی واقعا؟
توکان:آره واقعا بعداز ظهر با آدرین قرار گذاشتم تو هم میای ؟
من:آره آره من برم .
توکان:الوو مری...
سری گوشیو قطع کردم و از تخت اومدم پایین و رفتم داخل حال و به مامان گفتم:
من:مامان آدرین اومده
مامان:چه خوب چه ذوقی هم میکنی !
من:وای مامان خیلی خوشحالم .
مامان:سعی کن زیاد بهش دل نبندی .
من:باشه مامان .
سری آماده شدم تا برم به کافه ای که توکان گفته .
واقعا خوشحال بودم که آدرین رو ببینم دلم براش تنگ شده بود .
پایان...
بچه ها میدونم کم بود مجبور بودم کم پارت بدم شرط 25لایک و 25کامنت پارت بعدی هم هیجانیه و هم طولانیه .