⚜️𝐦𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫 𝐡𝐨𝐧𝐞𝐲 🔰

♯ 𝖆𝖞𝖍𝖆𝖒 · 15:06 1403/01/08

𝐏𝟑


ناباور سرمو بلند کردم و به بابام خیره شدم. همه ی بچه های دانشگاه وایستادن و بهم نگاه کردن.بابام با عصبانیت داد کشید:

تام_حالا کارت به جایی رسیده که منو قال می ذاری؟

بازومو کشید

تام_می کشمت دختره ی خیره سر.

دستشو بلند کرد که دوباره بزنه اما یکی دستشو توی هوا گرفت.برگشتم و قیافه ی جدی و اخموعه استاد اگراست رو دیدم.طوری نگاه می کرد که ادم ازش میترسید.دست بابامو باشدت پایین انداخت و گفت:

اگراست_بریم اتاق من صحبت کنیم.

بابام با عصبانیت داد زد:

تام_چه حرفی اقای محترم ؟ اومدم دخترمو ببرم شوهرش منتظره!

با ترس نگاهی به استاد انداختم.

با فکی قفل شده گفت:

اگراست_اگه نیاین مجبورم حراست خبر کنم اون وقت هر کاری بکنین نمی تونین دخترتونو ببینید.

بابام باز خواست حرف بزنه که اگراست با تحکم گفت:

اگراست_از این طرف...

طوری این جمله شو گفت که بابامم نتونست حرف بزنه با هم وارد ساختمون شدن و منم باسری پایین افتاده دنبالشون رفتم

طبقه ی بالا استاد در یه اتاقو باز کرد بابام چشم غره ای به سمتم رفت و وارد شد. خواستم منم برم که اگراست نذاشت وگفت:

اگراست_همین جا وایستا.

ناچارا سر تکون دادم در اتاقو بستن...با استرس راه می رفتم مطمئنم اگراست هیچ کاری نمی تونست بکنه. من بابامو می شناختم . منو به فیلیکس فروخته بود خودمم کشتم اما حرف حرف خودش بود . استادم بابای منو نمی شناخت دو تا اخم بهش می کرد و خسته میشد.نشستم روی صندلی نمی دونم چقدر طول کشید که بلاخره در باز شد و بابام لبخند به لب اومد بیرون . دستشو به سمت استاد دراز کرد اما اون فقط با اخم به بابام نگاه کرد . بابامم به روی خودش نیاورد و رو به من گفت:

تام_من دیگه میرم دخترم،مبادا اقای اگراست عزیز و اذیت کنی !

ناباور نگاهش کردم که دستی به سرم کشید و جلوی چشمای بهت زده م رفت . 

به استاد نگاه کردم که با نفرت گفت:

اگراست_مر*تیکه ی لجن

بلند شد و پرسیدم:

مرینت_چیشد؟چرا بابام رفت چطور راضیش کردین؟

استاد اگراست نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:

اگراست_دوبرابر پولی که فیلیکس داده بود و بهش دادم.

با لبخند محوی ادامه داد:

اگراست_به عبارت دیگه تو رو از بابات خریدم خانم کوچولو

دهنم باز موند.با تته پته گفتم:

_شما چی میگین استاد؟چرا این کارو کردین

پوزخندی زد:

اگراست_توقع داشتی بدمت دست بابات تا دوباره بشونتت سر سفره ی عقد اون مرد؟

_من یه فکری به حال خودم می کردم اما الان...

درمونده سرمو پایین انداختم.کم پولی نبود پولی که فیلیکس به بابام داده بود ...حالا دوبرابر اون پول رو من چطور به استاد اگراست برمی گردوندم؟

نالیدم:

_اون پولو چطور جور کنم .. .؟

بی تفاوت گفت

اگراست_من نگفتم اون پول و جور کن.

نگاهش کردم .

 منو خریده بود حالا منم کل زندگیم رو باید ارباب استادی می بودم که حتی اسمشم نمی دونم. از چاله در اومدم توی چاه افتادم... لعنت به اون بابای لعنتی منکه واسه خاطر پول دختر خودش و هم فروخت.

استاد نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت:

اگراست_به اون پولی که بهت دادم نمی ارزی اما....

نگاهش روی لبام ثابت موند،سرشو نزدیک اورد

اگراست_شاید بتونی خوب حال بِدی چون هیکلت معرکست!

و جلوی چشمای بهت زده ی من رفت...

شل و وا رفته کنار دیوار سر خوردم. 

منظورش چی بود که حال بِدَم؟ خدایا حالا من باید بشم یه وسیله برای این استاد که از نگاهش معلوم بود قصد خوبی نداره؟!

سرمو بین دستام گرفتم. 

باید یه راه نجاتی پیدا می کردم هر طور که شده...

ناچارا بلند شدم و دنبال استاد به کلاس رفتم... 

روی اولین صندلی که گیرم اومد نشستم.استاد اگراست توی کلاسش طوری بود که هیچ کس جرئت یه کلمه حرف رو هم نداشت.اصلا باورم نمیشد این آدم اخمو چند لحظه پیش چه حرفی بهم زد...

نگاهی به سر تا پاش انداختم خوشتیپ بود... ورزشکار بود اما منو خریده بود.

 از امشب باید هر کاری اون می گفت می کردم. خدایا من ظرفیتشو ندارم

با صدای خشکش به خودم اومدم

_خانم دوپن چنگ حواستون ب کلاس هست؟

طوری بد نگام می کرد که سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:

مرینت_بله ببخشید.

چپ چپ نگاهم کرد و دوباره مشغول تدریس شد....

درو با کلید باز کرد و منتظر موند تا من اول برم.باهاش راحت نبودم،حالا هم مجبور بودم تو خونه ی اون زندگی کنم . ناچارا وارد شدم و روی مبل نشستم .به آشپزخونه رفت وچند دقیقه بعد برگشت،با خستگی کتش رو در آورد و گره ی کروباتش رو باز کرد و بی تعارف کنارم نشست 

دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل گذاشت وگفت:

اگرست_خوب آشپزی بلدی؟

یه کم جمع و جور نشستم و گفتم:

مرینت_بلدم

سر تکون داد

اگراست_خوبه،از این به بعد آشپزی و تمیز کردن این جا با تو. اتاقت مشخصه لباساتم می سپارمفردا از بابات بگیرن

مرینت_خانوادتون ناراحت نشن من اینجام؟

اگراست_تو نگران اون قسمتاش نباش،اگه پرسیدن میگم دوست دخترمه.

مصنوعی خندیدم

مرینت_اما به من نمیاد دوست دختر شما باشم،من هنوز هجده سالمه.

اگراست_سن و سال مهم نیست،همین که ببینن دلبری حرفی ندارن.

نگاهی به چشمای سرکشش انداختم و گفتم:

مرینت_میشه این طوری حرف نزنید ؟

دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل گذاشت نزدیک تر اومد و کشدار گفت:

اگراست_ناز زیاد داری،خشن رو دوست نداشتی،دارم با آرومی نازتو می خرم... اینم دوست نداری...

سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:

اگراست_وقتی فروخته میشی به این و اون باید تحمل هر حرفیو داشته باشی... من سیصد میلیون پول ندادم که تو رو دکوری نگه دارم

با تته پته گفتم:

مرینت_منظورتون چیه؟

موهامو کنار زد

اگراست_منظورم واضحه،من مَردم... یه نیازایی دارم.به جای پول دادن به فاحشه های دو هزاریتو رو خریدم تا هر وقت میخوام باشی... در دسترسم باشی... اعتراض نکنی ...چون مال منی.

لاله گوشمو بوسید.

_فقط مال من.

خودمو پس کشیدم که بلند شد و گفت:

اگراست_نترس خانم کوچولو امشب رو مود این حرفا نیستم اما برای شب های آینده آماده باش من از ناز کشیدن زیادی هم خوشم نمیاد...

با ترس نگاش کردم.. راه رفته رو برگشت وگفت:

اگراست_آها راستی...اگه یه نفر توی دانشگاه از این حرفا با خبر بشه،اون وقت من از چشم تو میبینم

فقط نگاهش کردم،زیاد بهم گیر نداد و به اتاقش رفت.

سرمو بین دستام گرفتم... فقط خدا باید بهم صبر می داد...


 


خب خب این پارت هم تموم شد.

مدیونید فک کنید ادرین عاشق مرینت شد😅

 ⁵⁸⁴⁹ کاراکتر.

دیدیم که کسی که سیلی رو زده بود تام بوده😁

شرط:²⁵ لایک،⁵⁰ کامنت.

دوستون دارم:)

موفق باشید؛)