رمان Mysterious مرموز پارت 3

𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 · 14:38 1403/01/08

گویی مرینت باید مادرش را راضی می‌کرد!!

برید ادامه مطلب!

▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · 

مرینت هرروز و هرروز بحث کار را در خانه وسط می‌کشید برای کلارا مادرش!

«مامان.مامان جونم.مامان»

کلارا؛

«اه. باشه باشه مرینت راجبش فکر میکنم»

«خب مامان الان بگو لطفا من که وارد تابستون شدم و مدرسم تموم شده»«باشه .باشه میزارم بری»«یوهووو»

«سریع رفتم به آلیا پیام دادم گفتم آماده شو تا ببرمت پیششون.»

مرینت،در کمد را باز کرد و یک تاپ سفید که رویش گلدوزی شده بود را برداشت و پوشید یک کت کوتاه به رنگ آبی آسمانی را که روی دست هایش پر های ریز سفید بود و با یک کفش آبی آسمانی که روی آن پاپیون مشکی بود را برداشت و با یک شلوار جین آبی پوشید و موهایش را از حالا دو گوشی که داشت باز کرد و شانه کرد و مدل گوجه ای بالا بست و یک روبان آبی آسمانی دور موهای گوجه شده اش برداشت و پاپیون زد کیف سفید گلدوزی شده اش را برداشت و موبایل  همراهش با کلید خانه را در کیفش گذاشت میخواست از خانه خارج شود که ناگهان با خودش گفت «وای عطرم رو یادم رفت» سریع با سرعت به اتاقش رفت و عطر شکوفه های گیلاسی را روی گردنش و لباسش زد و آن را در کیف خود گذاشت؛

به آلیا زنگ زد و گفت «الو آلیا جان. بیام دم خونتون؟»« آره مرینت بیا اونجا تا باهم بریم»

مرینت سریعا خودش را به خانه آلیا رساند و باهم سوار تاکسی شدند و به راه افتادند در راه مرینت به کبوتر هایی که رویزمین بودند و داشتند دانه می‌خوردند نگاه می‌کرد اما پسرکی آمد و با سرعت به سمت آنها رفت و کبوتران را ترساند و کبوتران پر کشیدند. مرینت از کار آن پسر بچه بسیار خشمگین شده بود و ناراحت بود‌‌. که ناگهان با صدای آلیا بهتریم دوستش به خودش آمد و آلیا روبه آن کرد و گفت«مرینت حواست کجاست رسیدیم»

هر دو از تاکسی پیاده شدند و مات مانده بودند و به آن عمارت بزرگ نگاه می‌کردند. آلیا زنگ آن خانه که مانند قصر بود را زد که صدای زنی به گوشش می‌رسید آن خانم گفت « آیا شما برای استخدام آمدید» آلیا جواب داد«بله»و در خود به خود باز شد آلیا و مرینت دو دوست به سمت آن عمارت قدم برداشتند آنجا مانند یک باغچه خیلی بزرگ بود که به باغ میخورد گویی آنجا برای مرینت آشنا بود و مرینت وقتی در را باز کرد و پایش را در آنجا گذاشت احساس عجیبی به او دست داد و وقتی آن مجسمه زیبا که خیلی آشنا می‌زد را دید  بی هوش شد و روی زمین افتاد!

▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · 

یعنی این مجسمه ربطی به اول داستان داره؟

چرا مرینت بی هوش  شد؟

برای پارت بعد 10 لایک و10 کامنت