old love پارت 54

𝔇𝔦𝔞𝔫𝔞 · 13:06 1403/01/08

P55 

شرط میشه گفت کامل شده بود کامنتای پارتی که تو این وب گذاشتم با کامنتای پارتی که تو اون وب گذاشتم جمعش باهم میشد 201 کامنت که از شرط گذشته و لایکاش باهم جمعش میشه 73 لایک

 

 

اشک تو چشمای آدرین جمع شده بود اما غرورش بهش 

اجازه گریه کردن نمی داد، یک حسی بهش می گفت که 

تمام حرف های مرینت راستن اما مغزش به اون حس اجازه 

 

تایید شدن نمی داد، پشتش رو به مرینت کرد و بعد با 

صدای گرفته ای گفت :

 

 « فقط برو.... » آریما پرید بینشون و با حرص رو به آدرین 

برگشت و با صدای بلند گفت : آریما « دیگه داری شورشو

در میاری بس کن تمومش کن کارات مسخرس از کجا معلوم 

 

مرینت داره دروغ میگه؟ یکم فکر کن و منطقی باش اینکه 

تو دیگه نمی خوای مرینت رو قبول کنی دلیلی نیست که 

مرینت هر*زس و تو بابای بچش نیستی بنظر من تو هو*س 

 

بازی که قبل از ازدواج یا هرچیز دیگه ای به مرینت تجاوز 

کردی، ازت خسته شدم آدرین چند ماهه همش داری

 حرفای غیر منطقی می زنی.... تمومش کن»

 

آدرین سرش رو چرخوند دستش رو مشت کرد و به میز 

کوبوند و بعد گفت :

 

 آدرین « آره باشه من هو*س بازم من به مرینت تجاوز 

کردم بخاطر نبودش دیوونه شدم خودم بهش گفتم بره 

 

وقتی برگشت بهش تجاوز کردم و باعث شدم مرینت باردار 

بشه بعد اون پسره دزدیدش و بهش تجاوز کرد و 

عکساشونو 

 

واسم فرستاد و حالا مرینت برگشته و میگه اونا عکسای 

خواهره ناتنیمن اهان باشه اگه انقدر ادعاش میشه که اون 

عکسا عکسای خواهرشه چرا تاحالا بهم نشونش نداده بود؟ 

 

و حتی بهم نگفته بود که خواهر داره، گوش کن مرینت اگه 

می خوای ثابت کنی که خواهر داری باید بهم نشونش بدی، 

خواهرتو بهم نشون بده! »

 

مرینت که حالا بیش از حد عصبی شده بود و می خواست 

هرطور که شده به آدرین ثابت کنه که حرفاش راستن به 

سمت آدرین رفت و جلو روش وایساد و بعد گفت :

 

 « تجاوز چی؟ چرا نمیفهمی؟ دارم میگم بجز تو تاحالا کسی 

بهم دست نزده حتی کسی جز تو نبوسیدتم.... اه واقعا 

 

نمیفهمم این حرفارو از کجا در میاری، باشه می خوای 

خواهرمو ببینی؟ باشه قبوله همین الان جلو روت بهش زنگ 

می زنم و همین 

 

امروز می ریم دیدنش، وقتی بهت ثابت شد اون موقع 

می خوای چیکار کنی؟ ولی اینو بدون وقتی ثابت شد که 

 

راست میگم انتظار نداشته باش که برگردم پیشت و بزارم 

بچه رو ازم بگیری »

 

آدرین پاهاش شل شد و وزنش رو روی مرینت انداخت 

قطره های اشک از چشماش پایین می یومدن و باعث 

خیس شدن لباس مرینت می شدن، 

 

آدرین « خیلی احمقی... هنوز دوست دارم اما قبول کردنش 

واسم سخته می ترسم از همه چی می ترسم وقتی دزدیدنت 

نابود شدم.... »

 

مرینت پوزخندی زد و بعد گفت :

 مرینت « چند ماه پیش رو یادته؟ گفتی دیگه ولت نمی 

کنم، پس چی شد؟ تو حتی حرفمو باور نمی کنی و می 

 

خوای بچم رو ازم بگیری پس حرفات چی شد؟ دیدی واسه 

چی اون موقع قبول نکردم که باهات باشم؟ من میشناسمت 

می دونستم که دوباره شاید ولم کنی می خواستم بهت یه 

 

فرصت جدید بدم ولی خودت خرابش کردی تو از همون 

اولشم برای من یه اشتباه بودی هیچوقت نباید وارد زندگی 

هم می شدیم!»

 

آدرین هیچ حرفی نمی تونست بزنه همه حرف های مرینت 

حقیقت داشتن همش تو دلش خودش رو سرزنش می کرد 

برای بار دوم مرینت رو از دست داد اگه حداقل یکم به 

 

مرینت اعتماد داشت الان وضعیت بینشون خوب بود و می 

تونستن کنار هم بچشون رو بزرگ کنن اما آدرین مانع این 

اتفاق خوب شد، مرینت آدرین رو از خودش جدا کرد، 

 

گوشیش رو از توی کیفش دراورد و بعد به ماریتا زنگ زد، 

بعد از سه تا بوق ماریتا جواب داد 

 

مرینت چیزی نگفت گوشی رو داد به آدرین و با سر اشاره 

کرد که باهاش حرف بزنه، صدای ماریتا از پشت گوشی می 

یومد که می گفت :

 

 « الو؟ مرینت؟ خوبی؟ »

 بدن آدرین شروع به لرزش کرد با صدای لرزون گفت :

 

 « من... آدرینم... چه نسبتی... با مرینت داری؟ » 

ماریتا صداش رو صاف کرد و گفت : « اون خواهرمه پس 

تو همونی هستی که مرینت ازت بچه داره.... می دونستی 

که مرینت چقدر دوست داره؟» 

 

آدرین با حرف های ماریتا متوجه راست بودن تمام حرف 

های مرینت شد و همین اتفاق باعث بیشتر شدن استرس و 

لرزش آدرین شد..... با صدای لرزون به ماریتا گفت : 

« تو با پسری به اسم مرلین تو رابطه بودی؟ »

 

 ماریتا : « خب.... آره نمی تونم دروغ بگم.... آره بودم چطور؟ »

 همین حرف ماریتا کافی بود که گوشی از دست آدرین 

بیوفته، گوشی از دست آذربن افتاد و قطع شد

 

آدرین سرش رو روبه مرینت چرخوند و بعد با بغض گفت : 

آدرین « مرینت من..... » 

 

حرفش بخاطر حرف مرینت نیمه تموم موند مرینت با 

صدای آروم گفت : 

 

« حالا حرفمو باور کردی؟ نمی خواد چیزی بگی تنها چیزی 

که می خواستم این بود که یکم بهم اعتماد کنی اما انگار

شدنی نبود.... تو به من اعتماد نداشتی و چند دقیقه پیش 

 

خواستی که برم باشه الان میرم ساعت 7 بیا به آدرسی که 

برات می فرستم قراره با ماریتا رو به رو بشی و خب از 

اونجایی که پدر بچمی نمی تونم به همین راحتی ولت کنم 

 

شاید مجبور شیم ازدواج کنیم ولی نه ازدواج واقعی وقتی 

 

که یکم بچمون بزرگ تر شد جدا میشیم ازدواجمون فقط بخاطر 

آینده دخترمونه نه چیز دیگه ای.... میفهمی که چی میگم؟ »

 

آدرین چشماش برق زد شاید این ازدواج الکی فرصت جدید 

برای بازگشت مرینت باشه و تشکیل خانواده همراه مرینت،

جوری خوشحال شد که انگار تو دلش عروسی گرفتن، لرزش 

 

آدرین متوقف شد بغضش رو قورت داد عین برق گرفته ها 

از جاش پرید و گفت :

 

 آدرین « باشه باشه ازدواج می کنیم اونم قبل از بدنیا اومدن 

بچه و اینکه نمی خواد به خواهرت بگی که بیاد بیا باهم 

 

بریم بیرون مثلا قراره ازدواج کنیم و اینکه وقتی بچمون دنیا 

اومد بهت قول نمیدم که ازت طلاق بگیرم و دوباره حاملت 

نکنم به زبون ساده بگم قراره دوباره حاملت کنم گوگولی من» 

 

مرینت سرخ شد و بعد گفت : مرینت « عمرا اگه بزارم 

دوباره حاملم کنی » 

 

آدرین خنده ای کرد و بعد گفت : « حالا می بینم ولی مثل 

اینکه انگار خودتم بدت نمیادا سرخ شدی »

 

6449 کارکتر از بقیه پارتا طولانی تر بود پس لطفا چون بیشتر بود این پارت رو بیشتر حمایت کنید

و اینکه بالاخره جاهای غمگین تموم شد همونطور که دیدین اونا قراره ازدواج کنن

این پست 120 کامنت و 50 لایک و اون یکی پست 10 لایک و 60 کامنت 

برای دیدن اون یکی پست بکلیک