بی خوابی - پارت آخر -

SALIN · 01:36 1403/01/08

⁠✷

 

... [ ... و من میخواستم هر چه زودتر از چنگال اون دشت تاریک، به دامن بهشت پشت کوه فرار کنم؛ چیز دیگه ای نمونده بود که به قله برسم، داشتم موفق میشدم که یکدفعه پنجه های اون روح های سیاه پوش، از پشت شونه‌ی من رو گرفت و از دامنه کوه کشید پایین. 

داشتم هر لحظه از قله دور و دورتر میشدم؛ و بوی نسیم آزادی هر لحظه در مشامم، کمرنگ و کمرنگ تر میشد. 

اون روح ها، دوباره منو به وسط اون دشت تاریک، سرد و غریب کشوندن. 

دوباره... دوباره... و من رو در دل دشت، روی خاک یخزده، درست مقابل کوه، به زمین زنجیر کردن. 

گوی و گلبند های زنجیر، درست به شکل سر تینا، رفیقم، نخست وزیر و تمام همرزمانم در جنبش بود. 

من با حسرت چشم دوختم به کوه، و به نوری که از پشتش به دشت می‌تابید. 

دیگه چطور ممکنه به اون طرف کوه برسم؟ 

چطور ممکنه از اینجا، از این جهنم، خلاص بشم؟ 

راه امیدی هست؟ 

به اطرافم نگاه میکنم، هر چی که اینجاست، کل این دشت، این زنجیر ها، و این ارواح زشتی که دارن به من میخندن، همگی فانی هستن. 

هیچکدوم قرار نیست تا ابد دووم بیارن. 

هر رنجی، هر دردی، روزی به پایان میرسه... آخر هر خوابی، بیداریه و آخر هر زندگی، مرگ. 

بالاخره صبح روشن از پشت شب تاریک خودش رو نشون میده.

پس چیزی برای نگرانی وجود نداره. هنوز، امیدی هست. 

بنابراین نیشم رو باز میکنم و خندهٔ ترسناکی رو به صورتم تحمیل میکنم. شروع میکنم به قاه قاه خندیدن، ارواح از دیدن خنده های من میترسن، و فقط من رو نگاه میکنن، چون نیرویی رو در وجود من حس میکنن که از خودشون، و این دشت نکبتشون قوی تره: امید. ] 

 

... توی یه جایی شبیه اتاق عمل به هوش میام. 

یه مرد کت شلوار پوش و دو مأمور حکومتی بالای سرم وایستادن. 

مرد لبخند رسمی زشتی تحویلم میده و میگه:« سلام مرد جوان! اسم من او. جی. برمنه، من رئیس سازمان امنیت کشور هستم. من موظفم به تو بگم که عملیات «مهندسی ذهن» با موفقیت روی شما اعمال شده. شما از این لحظه به بعد، رسماً مهره‌ی سازمان امنیت در بین مردم عادی، و در بین تهدیدات امنیتی هستی. 

لازم به ذکره که شما میتونی در برابر دستورات تراشه ای که داخل سرت کار گذاشته شده مقاومت کنی، اما چیزی جز شوک الکتریکی، درد زیاد، و دستگیری دوباره نصیبت نخواهد شد، بنابراین به شما توصیه میکنم که نهایت همکاری رو با سازمان امنیت داشته باشی، تا بعداً مورد عفو قرار بگیری و به زندگی عادی برگردی.» 

این حرف ها رو زد و فوراً روی پاشنه پا چرخید و از اتاق بیرون رفت. 

مأمور ها دستام رو باز کردن و به من کمک کردن تا از تخت پایین بیام. 

خودم رو توی آینه اتاق ورانداز کردم، دور سرم باند پیچی شده. 

از مأمور ها میپرسم:« من چند وقته که بیهوش بودم؟» 

یکیشون میگه:« نمیدونم، فکر کنم حدود دو سه ماه.» 

اونا بهم کمک میکنن تا لباس های معمولی و آبرومندانه بپوشم، بعد باند پیچی دور سرم رو باز میکنن و یه کلاه گیس مردانه قهوه‌ای بهم میدن. 

بعد هم کیف پولم، و مدارک شناسایی ام رو بهم بر میگردونن. 

... توی دلم زانوی غم بغل گرفتم. حالا دیگه باید چی کار کنم؟ باید دربرابر ظلم تسلیم بشم؟ دیگه چی کار میتونم بکنم؟ فقط مجبورم مثل یک حشره زندگی کنم و دستورات سازمان امنیت رو اجرا کنم. 

ولی خب، خیلی زود یادم میاد که دلیلی برای غم وجود نداره تا وقتی که امید هست. بالاخره روزی این حکومت ظالمانه، و اون نخست وزیر کثافت سرنگون میشن، این تقدیر تاریخه، آینده تاریخ روشنه، نمیشه جلوش رو گرفت. 

بنابراین لبخندی از سر رضایت میزنم، دکمه های کتم رو میبندم و از در سازمان امنیت، پا به خیابون میزارم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

پایان ⁦◉