عشق طوفانی پارت 1

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1403/01/07 16:01 · خواندن 4 دقیقه

سلام خب بریم برای پارت اول رمان عشق طوفانی امیدوارم خوشتون بیاد✨️😃

سعی کردم خونسرد باشم بدون اینکه به آدرین نگاه کنم با صدای لرزونی گفتم:

من:آدرین م..من فقط میخواستم مامانمو بب..

حرفم کامل نشده بود که چنان دادی زد که گوشام کر شد .

آدرین:تو غلط کردی مگه نگفتم خانواده بی خانواده ؟

من:آدرین دلم براشون تنگ شده بود .

آدرین جوری داد کشید که گوشام سود کشید :

آدرین:مگه نگفته‌م که اون قرار داد رو امضاء کردی همه چیت مال منه میخوای نفس کشیدنتم ازت بگیرم آرههه؟

اشکی رو گونه هام ریخت چیزی نگفتم که گفت:

آدرین:هنوز نفهمیدی که اسمت داخل شناسناممه و هرکاری نمیتونی بکنی؟؟؟همون موقعه باید انتقام رو میگرفتم..همونجا باید اونکار رو کردم و بعدش پرتت میکردم خیابونا دیگه اون موقعه تو روتم نگاه نمیکردن .

با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:

من:نه نه نمیتونی نه !

آدرین:چی نه نه هان چتههه؟

بلند زدم زیر گریه که بازو مو گرفت و بلندم کرد و با داد رو بهم گفت:

آدرین:از این به بعد ببین چیکارت میکنم !

 

فلش بک به 3ماه پیش...

 

با سرخوشی از تخت پایین اومدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه و از پشت مامان رو بغل کردم و گفتم:

من:سلام بر مادر زیبام

مامان:سلام به دخترم

من:مامان داری گل میکاری مهمون داریم؟

مامان:آره عموت اینا دارن میان !

من:اععع خوبه توکان (پسر عموش)هم میاد دیگه ؟

مامان:آره میاد .

خوبه زیر لب گفتم و گونه مامان رو بوس کردم و گفتم:

من:مامان جان من دارم میرم باشگاه چیزی لازم نداری؟

مامان:نه دخترم فقط زود بیا خونه !

من:باشه

از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم داخل اتاقم و در کمدم رو باز کردم و یه لباس انتخاب کردم و گذاشتم رو تخت و روی صندلی میزآرایشی نشستم و مشغول آرایش کردن شدم موهامو بالا بستم و آرایش کمی کردم درحد ریمل و کرم و رژ لب همین .

لباسامو پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و به سمت باشگاه روندم .

 

****

 

با خسته‌گی زیاد از باشگاه بیرون اومدم که موبایلم زنگ خورد سوار ماشین سدم و موبایلمو ور داشتم و گفتم:

من:بله؟

آموزشگاه زبان :سلام خانم آندره

من:سلام 

آموزشگاه زبان:ببخشید مزاحم شدم میخواستم بگم که مثل قبلا میاید معلم زبان بشید؟

من:نمیدونم شب بهتون خبر میدم .

آموزشگاه زبان:چشم خدانگهدار 

من:خداحافظ

موبایلمو داخل جیبم گذاشتم و ماشین رو به حرکت در آوردم .

زنگ خونه رو زدم که مامان در رو باز کرد سلامی کردم و رفتم داخل اتاقم یک راست رفتم حموم .

 

لباسامو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم و سشوار رو ور داشتم و به برق زدم شروع کردم به خشک کردم موهام .

بلاخره کام تموم شد و رفتم داخل حال و روی مبل نشستم که صدای زنگ اومد و بلند شدم در رو باز کردم که زن عمو و توکان هم دیدم با خوشحالی بهشون سلام کرد و اومدن داخل خونه نشستن رو مبل منم نشستم رو مبل پیش توکان و یواش گفتم:

من:چیکارا میکنی ؟

توکان:هیچ .

من:هیچ باور کنم عاشق کسی دیگه ای نشدی؟

توکان لبخند ناراحتی زد و کفت:

توکان:تو که میدونم من بد اون دیگه نتونستم آدم سابق شم !

من:عیبی نداره حالا اینا رو ول کن خبری نیست؟

توکان:چرا هست آدرین داره از آمریکا بر میگرده !

من:واقعا؟

توکان:واقعا .

توکان و مامانم میدونن که آدرین رو دوست دارم اما نتونستم بهش بگممنو و توکان و آدرین از اول بچه‌گی باهمبزرگ شدیم بعد فوت مادرش دیکه اون آدم سابق نشد آدرین و بعد رفت آمریکا و شرکت زد و البته اینم جا هم شرکت داره .

صدای در اومد که مامانم در رو باز کرد که بابا و عمو رو دیدم مثل همیشه اخم کرده بودن اخلاقه‌سونه بابام هیچ وقت منو بغل نکرده اصلا باهام تا حالا حرف نزده همینطور عموم کلا آدمای مرموزین !

 

****

 

عمو و بابا و توکان  داشتن در مورد شرکت حرف نیزدن کارشونه دیگه !

با صدای عمو به خودم اومدم که گفت:

عمو:خب ما میریم دستتونم درد نکنه !

از مبل بلند شدم و بدرقه شون کردیم و رفتم هوفی کشیدم که در کمال تعجب بابا بهم گفت:

بابا:مرینت بیا داخل اتاق کارم !

با تعجب سری تکون دادم و رفتم داخل اتاق کارش و که گفت:

بابا:مرینت با پسر سیروس ازدواج میکنی !

با بهت و تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:

من:چ‌..چی من با اون اردواج نمیکنم نمیتونید منو مجبور کنید !

بابا:از کی حرف رو حرفم میزنی دختر؟

من:نه نه من با اون ازدواج نمیکنم اون یه آدم کثیف و هوس بازه !

بابا:حرف دهنتو بفهم برو بیرون !

فطره ی اشکی رو گونه ها ریخت و از اتاق رفتم بیرون و روی مبل نشستم و هق هق کردم !

من با اون نمیخوام ازدواج کنم .

 

پایان...

خب از اینچا به بعد به جاهای هیجانی میرسیم پارت بعدی هیجانی هست .

20لایک و 20کامنت