عشق طوفانی پارت 1
سلام خب بریم برای پارت اول رمان عشق طوفانی امیدوارم خوشتون بیاد✨️😃
سعی کردم خونسرد باشم بدون اینکه به آدرین نگاه کنم با صدای لرزونی گفتم:
من:آدرین م..من فقط میخواستم مامانمو بب..
حرفم کامل نشده بود که چنان دادی زد که گوشام کر شد .
آدرین:تو غلط کردی مگه نگفتم خانواده بی خانواده ؟
من:آدرین دلم براشون تنگ شده بود .
آدرین جوری داد کشید که گوشام سود کشید :
آدرین:مگه نگفتهم که اون قرار داد رو امضاء کردی همه چیت مال منه میخوای نفس کشیدنتم ازت بگیرم آرههه؟
اشکی رو گونه هام ریخت چیزی نگفتم که گفت:
آدرین:هنوز نفهمیدی که اسمت داخل شناسناممه و هرکاری نمیتونی بکنی؟؟؟همون موقعه باید انتقام رو میگرفتم..همونجا باید اونکار رو کردم و بعدش پرتت میکردم خیابونا دیگه اون موقعه تو روتم نگاه نمیکردن .
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:
من:نه نه نمیتونی نه !
آدرین:چی نه نه هان چتههه؟
بلند زدم زیر گریه که بازو مو گرفت و بلندم کرد و با داد رو بهم گفت:
آدرین:از این به بعد ببین چیکارت میکنم !
فلش بک به 3ماه پیش...
با سرخوشی از تخت پایین اومدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل آشپزخونه و از پشت مامان رو بغل کردم و گفتم:
من:سلام بر مادر زیبام
مامان:سلام به دخترم
من:مامان داری گل میکاری مهمون داریم؟
مامان:آره عموت اینا دارن میان !
من:اععع خوبه توکان (پسر عموش)هم میاد دیگه ؟
مامان:آره میاد .
خوبه زیر لب گفتم و گونه مامان رو بوس کردم و گفتم:
من:مامان جان من دارم میرم باشگاه چیزی لازم نداری؟
مامان:نه دخترم فقط زود بیا خونه !
من:باشه
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم داخل اتاقم و در کمدم رو باز کردم و یه لباس انتخاب کردم و گذاشتم رو تخت و روی صندلی میزآرایشی نشستم و مشغول آرایش کردن شدم موهامو بالا بستم و آرایش کمی کردم درحد ریمل و کرم و رژ لب همین .
لباسامو پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و به سمت باشگاه روندم .
****
با خستهگی زیاد از باشگاه بیرون اومدم که موبایلم زنگ خورد سوار ماشین سدم و موبایلمو ور داشتم و گفتم:
من:بله؟
آموزشگاه زبان :سلام خانم آندره
من:سلام
آموزشگاه زبان:ببخشید مزاحم شدم میخواستم بگم که مثل قبلا میاید معلم زبان بشید؟
من:نمیدونم شب بهتون خبر میدم .
آموزشگاه زبان:چشم خدانگهدار
من:خداحافظ
موبایلمو داخل جیبم گذاشتم و ماشین رو به حرکت در آوردم .
زنگ خونه رو زدم که مامان در رو باز کرد سلامی کردم و رفتم داخل اتاقم یک راست رفتم حموم .
لباسامو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم و سشوار رو ور داشتم و به برق زدم شروع کردم به خشک کردم موهام .
بلاخره کام تموم شد و رفتم داخل حال و روی مبل نشستم که صدای زنگ اومد و بلند شدم در رو باز کردم که زن عمو و توکان هم دیدم با خوشحالی بهشون سلام کرد و اومدن داخل خونه نشستن رو مبل منم نشستم رو مبل پیش توکان و یواش گفتم:
من:چیکارا میکنی ؟
توکان:هیچ .
من:هیچ باور کنم عاشق کسی دیگه ای نشدی؟
توکان لبخند ناراحتی زد و کفت:
توکان:تو که میدونم من بد اون دیگه نتونستم آدم سابق شم !
من:عیبی نداره حالا اینا رو ول کن خبری نیست؟
توکان:چرا هست آدرین داره از آمریکا بر میگرده !
من:واقعا؟
توکان:واقعا .
توکان و مامانم میدونن که آدرین رو دوست دارم اما نتونستم بهش بگممنو و توکان و آدرین از اول بچهگی باهمبزرگ شدیم بعد فوت مادرش دیکه اون آدم سابق نشد آدرین و بعد رفت آمریکا و شرکت زد و البته اینم جا هم شرکت داره .
صدای در اومد که مامانم در رو باز کرد که بابا و عمو رو دیدم مثل همیشه اخم کرده بودن اخلاقهسونه بابام هیچ وقت منو بغل نکرده اصلا باهام تا حالا حرف نزده همینطور عموم کلا آدمای مرموزین !
****
عمو و بابا و توکان داشتن در مورد شرکت حرف نیزدن کارشونه دیگه !
با صدای عمو به خودم اومدم که گفت:
عمو:خب ما میریم دستتونم درد نکنه !
از مبل بلند شدم و بدرقه شون کردیم و رفتم هوفی کشیدم که در کمال تعجب بابا بهم گفت:
بابا:مرینت بیا داخل اتاق کارم !
با تعجب سری تکون دادم و رفتم داخل اتاق کارش و که گفت:
بابا:مرینت با پسر سیروس ازدواج میکنی !
با بهت و تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
من:چ..چی من با اون اردواج نمیکنم نمیتونید منو مجبور کنید !
بابا:از کی حرف رو حرفم میزنی دختر؟
من:نه نه من با اون ازدواج نمیکنم اون یه آدم کثیف و هوس بازه !
بابا:حرف دهنتو بفهم برو بیرون !
فطره ی اشکی رو گونه ها ریخت و از اتاق رفتم بیرون و روی مبل نشستم و هق هق کردم !
من با اون نمیخوام ازدواج کنم .
پایان...
خب از اینچا به بعد به جاهای هیجانی میرسیم پارت بعدی هیجانی هست .
20لایک و 20کامنت