فراموشی ، p:1
هشدار ، این داستان رنگ خون دارد
پرونده هارا یکی پس از دیگری روی هم گذاشته بود ،
بوی عطر اسطوخودوس هوارا معطر کرده بود و شمع به آرامی میسوخت
مرینت پلک هایش را درهم کشید و سرش را از روی میز برداشت ، به پرونده ها یکی پس از دیگری نگاه کرد و زیر لب لبخند زد « اوه ، بازم خوابم برد »
پتوی ننویی اش را دورش کشید و به سمت پنجره رفت ، پنجره را باز کرد ، هوای تند و بارانی بر صورتش خورد ، انگار دانه های باران بر روی صورتش تازیانه میزد
مرینت لبخند زد و نفس عمیقی کشید ، قطره های باران بر روی صورتش میافتاد و پوستش را نوازش میکرد
دوباره سر میز برگشت و پرونده را در دست گرفت ، پرونده را نزدیک به صورت خود کرد و مشامش را پر از بوی کاغذ کهنه ی پرونده کرد ، به مجرم ناشناسش فکر کرد و لبخند ریزی زد « به زودی پیدات میکنم ، خیلی بهت نزدیکم »
پرونده را روی میز انداخت
لندن ، سال ۲۰۰۷
پالتوی پشمی اش زیر باد شدید تکان میخورد ، قطرات باران پیراهنش را خیس میکرد و مرینت آهسته در خیابان قدم میزد
زنان و دختران زیادی با پیراهن های مجلسی از کنار او رد میشدند و با تعجب به پوشش او چشم میدوختند ،
مرینت زیر لب نیشخند زد
به پشت سرش چشم دوخته بود که ناگهان به فردی برخورد کرد ، دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و به مرد نگاه کرد
مرد نیشخند زد « عذرمیخوام »
مرینت سرش را تکان داد ، قدمی به سمت چپ برداشت تا مرد را دور بزند اما مرد یک قدم به سمت چپ برداشت و جلوی راه مرینت را گرفت ، دوباره نیشخندی روی صورتش نقش بست « عذر میخوام »
مرینت کلافه وارانه یک قدم به سمت راست برداشت تا راهش را بگیرد و برود اما مردهم دوباره همان حرکت را تکرار کرد
مرینت با خشم به عمق چشمان سبز مرد نگاه کرد ، دندان های سفید مرد از پشت لبخندش معلوم بود « ببخشید ، نمیخواستم وقت تون رو بگیرم تا خیس شید »مرد دستش را لای موهای خیسش فرو برد و آنها را پریشنان کرد ، لبخندش بیش از پیش بزرگ شد « البته ، متوجه شدم من تنها کسی نیستم که توی این بارون بدون چتر بیرون اومدم »
یک دفتر قدیمی با جلد سیاه چرمی بالای سر مرینت نگه داشت تا باران روی سر مرینت نریزد ، دستش را بالای سر مرینت نگه داشته بود و یکجور هایی به او بسیار نزدیک بود
صورت مرینت قرمز شد و امیدوار بود زیر باران مرد متوجه ی صورت او نشود
_« لازم نیست ، با بارون مشکلی ندارم »
مرد دفترچه را در دست مرینت چپاند و سرش را به گوش او نزدیک کرد ، بینی اش به لاله ی گوش مرینت مالید و نفس هایش بر روی گردن مرینت میرقصید « من به این راحتی قابل دسترس نیستم ، پس بهتره حالا که دنبال من میگردی ، سالم باشی »
او خودش را عقب کشید ، حالا که مرینت دقت میکرد ،قد بلندی داشت و یک سروگردن از مرینت بلند تر بود ، بارانی ای قهوه ای رنگ پوشیده بود ، دست هایش را آزادانه داخل جیب های شلوار آبیِلیاش گذاشته بود و از زیر کتِ نسبتا بلندش که تا زیر زانوی او می آمد ، بلوزی سفید پوشیده بود
موهای طلایی رنگش در زیر باران پیچ و تاب خورده بود و نیشخندی بر لب داشت ، با چانه اش به کتاب در دست مرینت اشاره کرد « راستی چیزای جالبی برات نوشتم عسلکم » شانه هایش را بالا انداخت و به مرینت چشمک زد ، درحالی که عطر قهوه اش مشام مرینت را پر میکرد از کنارش رد شد
با شانه هایش به مرینت برخورد کرد ، اما مرینت گوشه ای ایستاده بود ، احساس سرما وجودش را در برگرفته بود و وقتی بالاخره برگشت مرد بسیار از او دور شده بود
با شک به دفترچه ی در دستش نگاه کرد و سپس نگاهش را به ماه انداخت که در هوای طوفانی پشت ابر ها دیده میشد
ساعت بیگ بن صدا زد و گواهی از نیمه شب شدن داد
مرینت به خود آمد و سریع به سمت خانه قدم برداشت
ساعت ۰۱:۱۰
درب خانه به آرامی باز شد و گرما به صورت مرینت حملهور شد ، بلافاصله زیر چکمه هایش آب جمع شدند ، او چکمه هایش را درکنار راهروی ورودی در آورد و به سمت میز کارش رفت ، دفترچه ی چرمی را بر روی میز پرتاب کرد و به سمت اتاق خوابش قدم برداشت
پشت هریک از قدم هایش رد خیسی میماند ، مرینت به آهستگی لبخند زد
سومین قدم را که برداشت دفترچه از روی میز به سمت زمین افتاد ، به سمت میز برگشت و آرام روی دو زانویش نشست ، دفترچه باز شده بود
تلفنش زنگ خورد، لحظه ای نفس عمیقی کشید و به شماره ی ناشناس خیره شد « بله ؟»
_« حالت چطوره قندعسل ؟»
مرینت از صدای مرد شوکه شد ، مطمئن بود همین نزدیکی این صدارا جایی شنیده بود ، اخم هایش درهم رفت « ببخشید ؟ فکر میکنم اشتباه گرفتید»
صدای خنده ی مرد فضای خانه را سرد کرد « هنوز لباستو عوض نکردی ؟ همیشه بارون و خیسی رو دوست داری ؟»
مرینت خشم گین پشت تلفن فریاد زد « اصلا تو کی هستی ؟ به چه حقی این سوالا رو میپرسی!! »
_« هیچی ، فقط میخواستم دختری که از پشت پنجره میبینمش رو بهتر بشناسم »
مرینت به یکباره درآب سردی فرو رفت ، سرش را به سمت پنجره برگشتاند و سایه ی مردی را در تاریکی که به او نگاه میکرد تماشا کرد
صدای پشت تلفن خشدار شد « بهت که گفتم ،اگه بخوای دنبال من بگردی باید سلامت باشی » تلفن قطع شد و صدای بوق آن به هوا رفت
رنگ چهره ی مرینت مثل مرده ای سفید و مرمرگون شد ، دست هایش شروع به لرزش کرد ، سرش را به سمت دفترچه برگشتاند ، اولین صفحه در دستش باز بود
سینه ی مرینت تنگ شد و برای لحظه ای فراموش کرد نفس بکشد
عکس خودش بود
مرینت مجرم را پیدا نکرده بود ، او مرینت را پیدا کرده بود
پایان
امیدوارم لذت ببرید 😁
احتمالا این رمان رو دیر به دیر میدم
کسی هم شکایت نکنه که اول دوتا رمان قبلی رو تموم کن بعد 😂
اگه کسی بتونه درمورد هشداری که اول داستان دادم چیزی بفهمه بهش جایزه میدم