بی خوابی - ۱۹ -
。
... دیگه تحمل ندارم.
سرم داره از درد منفجر میشه. هدف از چپوندن این دستمال توی دهنم اینه که نتونم فریاد بکشم، تا صدا حسابی توی سرم بپیچه.
حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. ولی حتی با وجود این دستمال نمیتونم بالا بیارم.
نمیدونم چند ساعته که توی این اتاق، با این موسیقی ای که مثل چکش توی سرم کوبیده میشه، رها شدم.
فقط میخوام تموم بشه.
حتی دیگه نمیتونم درست فکر کنم.
خوابی هم در کار نیست. یعنی با اینکه خوابم میاد، ولی اصلاً نمیتونم بخوابم. اینجا، فقط و فقط باید عذاب بکشم.
عذاب وجود خودش رو به من تحمیل میکنه، و به جزئی ترین شکل ممکن زیر پوستم فرو میره و توی بند بند تنم رخنه میکنه.
مگه من چه گناهی کردم؟...
... موسیقی یکدفعه قطع، و در اتاق باز میشه.
گوشم خوب نمیشنوه، بیشتر صدای وزوز میاد، و چشام هم خوب نمیبینه، تار میبینم.
به همین خاطر نمیفهمم کی وارد اتاق شده.
یه نفر میاد بالای سرم و تسمه های چرمی رو آروم از دور دستام، پاهام، سرم و دهنم باز میکنه.
وقتی دستمال از دهنم میوفته بیرون، حس خلأ رو تجربه میکنم.
دو نفر زیر بغلم رو میگیرن و بلندم میکنن و من رو میخوابونن روی یه برانکارد. دوباره دستام رو با تسمه های برانکارد میبندن.
با وجود وزوز داخل گوشم، میشنوم که یه نفر میگه:« باید ببریمش به اتاق جراحی. مهندسی ذهن.»
برانکارد به راه میوفته.
و من که دیگه بیشتر از این توان ندارم، اززز... ههوششش... میییرمممم.....
| تا بعد |