رمان Mysterious مرموز پارت 2

𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 · 20:36 1403/01/05

اینم از پارت 2 امیدوارم لذت ببرید؛

▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · ◃

و  مرینت گفت : «حالا این کاری که پیدا کردی کجاست آلیا»

آلیا؛ «خب راستش یکم از اینجا دوره مرینت»

«واقعا! کجاست؟»

«خونه ی گابریل آگرسته»

«گابریل اگرست کیه ؟»

«واقعا! مرینت یعنی نمیشناسیش..؟؟ طراح مد معروف گابریل آگرست»

«آهاا من از طراحی خوشم نمیاد»

«مرینت میدونم که تو از طراحی اصلا خوشت نمیاد ولی تو میخوای خدمتکارشون بشی خب»

«چون دوره باید با پدر و مادرم مشورت کنم»

                                ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– ·

5:30 عصر

مرینت؛

کیلد را از توی کیفم بیرون آوردم و با خستگیِ تمام وارد خانه‌مان شدم پله ها را بالا رفتم و آنقدر که خسته بودم بدون آنکه لباس های فرمم را در بیاورم روی تختم ولو شدم. 

با صدای داد مادرم به خودم آمدم که میگفت «مرینت، مرینت، لباساتو درار و بیا پایین  »

با خستگی تمام لباس هایم را در آوردم و به پایین رفتم «مرینت عزیزم اومدی؟ بیا برات میوه درست کردم»

«ممنونم مامان جونم!»

مرینت تمام روز را خسته بود باید یه زمانی پیدا می‌کرد تا بتونه درباره ی کار با پدر و مادرش صحبت کنه.

مرینت تمام تکالیف مدرسه اش را نوشت و درس هایش را خواند به فکرش زد که برای شام خودش غذا درست کند،«مامان جونم من امشب شام درست میکنم»«باشه عزیزم درست کن»

مرینت مرغ ها را از داخل فریزر در آورد  و گذاشت تا یخ آن ها آب شود. وقتی یخ آن ها آب شد آن ها را طعم دار کرد. برنج را برداشت و آن را پاک کرد و گذاشت دم بکشه. تا وقتی برنج درست میشد مرغ ها را برداشت و ماهیتابه را روغن زد و مرغ ها را در آن گذاشت تا سرخ شود و در آن را گذاشت. شروع کرد به شستن کاهو ها و آن ها را خرد کرد و همینطور خیار و گوجه را!

هویج را برداشت و پوست آن را کند و ریش ریش کرد و کاهو ها را تزئین کرد!

میز را چید و غذا ها را روی میز گذاشت؛

صدای تیک تیک ساعت به گوش می‌رسید ساعت 11 شب بود اما هنوز پدرش نیامده بود!

«مامان!چرا بابا نمیاد؟ نگرانم»

مرینت با صدای باز شدن در به خوش آمد دید که پدرش با حال بدی وارد خانه شده و دارد تلو تلو می‌زند!

کلارا؛

«تام!!! ببینم باز مشروب خوردی؟؟» (با داد)

«چند بار بهت بگم فک کردی من دیگه توان این رو دارم بهت پول بدم هان؟؟ به فکر زندگیت باش!!»

مرینت؛

«بابا بیا بشین اینجا الان بهت قرص ضد مستی میدم

_وقتی که حال پدر مرینت خوب شد همه برای شام به سر میز رفتند_

«ببینم تام هنوز خوب نشدی؟»

«چرا چرا خوب شدم!_به به ببینم دختر عزیزم چه کرده 

«مرسی بابایی»

مرینت؛

داشتم به آخر غذام می‌رسیدم که با خود گفتم: من حتما باید بگم. من باید یه چیزی بهتون بگم:راستش میخوام کار کنم

*همه ساکت شدند و از غذا دست کشیدند*

تام؛

چ.چی؟منظورت چیه؟؟

«خب بابا من میخوام استخدام شم و یکم از اینجا دوره»

کلارا

یعنی؟؟ چی من راضی نیستم عمرا بزارم تو بری کار کنی!!

مرینت؛

وای مامان لطفاا. نظر تو چیه بابا؟

_تام خشکش زده بود_

ا.خوب راستش من راضی ام ولی اگه مادرت راضی شد میزارم بری

کلارا؛

چی.چی تام منظورت چیه یعنی چی  من که اصلا قبول نمیکنم!

مرینت؛

فکر کنم باید نظر مامان رو جلب کنم!!

                         ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · ◃پایان پارت؛

 امیدوارم خوشتون اومده باشه.

 ببخشید کم بود. 

برای پارت بعد10لایک و10 کامنت،^_^