اونایی که پارتی من گفتم دیگه ادامه نمیدم از غیب ظاهر شدن و گفتن همیشه حمایت می‌کردن ولی دوباره نیست شدن ، اگه حمایت ها مثل سابق شه یا برا پارتا شرط میزارم یا همین قسمت که احتمالا دوستش خواهید داشت میشه قسمت آخر 

خب ، من اصلا اطلاعی ندارم ولی شاید تو این پارت یه کار بسیار عاشقانه کردم 

مثلا  یکی شون رو کشتم 😂یا یه کار که شما دوست دارید 😈 ادامه ی مطالب 


با خشم به در اتاق کوبیدم و آن را باز کردم 
قدم های سنگینم روی سرامیک صدا میداد وقتی به سمتش میرفتم ، فریاد زدم « هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی ؟»

آدرین خشمگین غرید « به تو هیچ ربطی نداره!! اگرم داشته باشه درک نمیکنی !! با وجود پدرت و زندگی مرفهی که داری نباید هم درک کنی»


_«احمق شدی؟ زندگی مرفه ؟ یه نگاهی به دوروبرت بنداز ، تو توی یه عمارت زندگی میکنی و بعد زندگی من مرفه هست؟»
_« نخیر !! تو یه نگاهی به دور و برت بنداز خانم دوپن‌چنگ!! دو_پن_چنگ  ، تو حتی مجبور نیستی یه فامیلی  رو با خودت حمل کنی و هرجا بری که همه دور و برت ازت عکس بندازن و توی زندان باشی  !! تو توی یه نون‌وایی زندگی میکنی ، هرروز با بوی نون و شیرنی بیدار میشی ، با پدرت حرف میزنی و نون می‌پزی ، جلسه ی عکاسی نمیری و کل روز رو ...»
چرت و پرت های آدرین سرم را می‌شکافتند ، دندان هایم را روی هم فشردم « دهنتو ببند و یه لحظه فکر کن من اینا رو می‌خوام یا نه؟؟ چون من از دیدن قیافه ی خوشبین پدرم هرروز صبح متنفرم وقتی مادرم نیست و اون حتی به روش هم نمیاره!! متنفرم که به خاطر شغل اون منو مسخره میکنن!! من هیچ کدوم از اینارو نمی‌خوام، چیزای دیگه ای هم هستن که نمیخوام ، هیچ چیز رو از زندگی خودم نمی‌خوام  » 
ناگهان آدرین ساکت شد 
نگاهش پر از تردید شده بود ، دیگر خبری از خشم توی نگاهش نبود « نمیخوای ؟»
آهسته نجوا کردم « نمی‌خوام »
ابرو هایش چین خورد ، دندان هایش را روی هم فشرد « ولی این دلیلی نمیشه که زندگی خوبی داشته باشم»
عصبانی فریاد زدم « ولی داری !!، برای مدتی کور بودنو بزار کنار و به دورو برا نگاه کن»

آدرین فریاد زد ، صدایش دورگه شده بود اما همچنان آرام قلبم را نوازش میکرد « تو به دور و برت نگاه کن ، توزندگی ای داری که من یه عمر حسرتشو می‌کشیدم!! تو زندگی داری ، اما این خونه بوی  زندگی نمیده»
با خشم به سمت آدرین قدم برداشتم و به او نزدیک شدم « شاید تمام علتش تو باشی !!»
_«تقصیر من نیست که این خونه بویی از امید ، شادی ، عشق نبرده»
کف دستانم را روی صورت آدرین گذاشتم و فریاد زدم « شاید هم برده باشه !!»
و اورا سمت خودم کشاندم
آنقدر سریع اینکار را کردم که دیگر چیزی به ذهنم نرسید ،همه چیز از جلوی چشمانم محو شدند زمان از حرکت ایستاد ، انگار وارد جهان دیگری شدم ، جهانی که فقط آن حس وجود داشت و ما ، تا ابد 
آدرین را محکم سمت خودم کشاندم ، لب هایش با لب هایم تماس برقرار کرد ، آدرین سعی کرد خود را عقب بکشد ، فکر میکرد اتفاقی باشد که لب های مان به هم برخورد کردند ، گونه هایش سرخ شده بود 
اما من محکم تر اورا سمت خودم کشاندم ، لب هایم را روی لب هایش گذاشتم 
تازه فهمید چه شد ، تازه متوجه شد اتفاقی نبوده 

و شاید او هم حسی مشابه به من داشت 
 



دیگر سعی نکرد خود را از میان دستانم بیرون بکشد ، بلکه خود را به دستانم سپرد ، اجازه داد ناخدای این کشتی باشم 
لب هایم را همراهی کرد

بوسه ی مان نمیدانم چقدر ، ولی مارا از این جهان فلاکت بار دور کرد و زمانی دیگر یا جهانی دیگر برد 

چون همه چیز یادم رفت ، اینکه حتی چرا عصبانی بودم ؟


پایان 

😂لذت بردین ؟ اینبار خیلی سعی کردم مثل ناشناس نگم بوی ماهی گندیده میداد 

راستی 🥲با نویسنده ای که از کلمات ناشناس کپی می‌ره (تازه به غلط ) و سعی می‌کنه مثل من بنویسه چیکار کنم ؟

 

اگه حمایت ها کم باشه 🥲 شرط میزارم 

اونم شرط لایک دار 

(خودتون میدونید شرط لایک چقدر سخته مثلا بگم ۳۰ لایک بخوره وست میزارم ، اون وقت نصف بیشتر تون که حساب ندارید ، اون ۳۰ تا لایک تا ابد هم جور نمیشه 😂)