چَشم مادر

Mania_cute Mania_cute Mania_cute · 1403/01/05 12:40 · خواندن 3 دقیقه

سلام دوستان عیدتون مبارک❤️🌱

این یک داستان تکپارتی و غمگین هست.

پس اگر دوست نداشتید نخونید🥲

~•~•~•~•~•~•~ادامه ی مطلب👇🏻

"مادر من یک چشم داشت.من از او متنفر بودم.......او همیشه مایه خجالت من بود!

او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای‌ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره ، خیلی خجالت کشیدم ، آخه اون چطور میتونست این کار رو

با من بکنه؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت:"مامان تو فقط یک چشم داره!🤣

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد....

بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمی میری؟

اون هیچ جوابی نداد...

دلم  میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!!

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ، اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه

 خریدم

، زن و بچه و زندگی....

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من...

او سال ها منو ندیده بود و همین‌طور نوه‌هاشو.....

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد

 اینجا ، اونم بی خبر!!

سرش داد زدم:چطور جرات کردی بیای به خونه ی من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا!

اون به آرامی جواب داد:"اوه خیلی عذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو اشتباه اومدم" و بعد فورا رفت و ناپدید

 شد.یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه ی من در سنگاپور برای تجدید دیدار دانش آموزان درسه ولی من به

 همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه ی قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده !

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من نوشته بود:" 

ای عزیزترین پسرم ،

من همیشه به فکر تو بوده ام......

منو ببخش که به خونت اومدم و بچه هاتو ترسوندم!

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ، ولی من

 ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!

آخه میدونی..... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف ، یک چشمت رو از دست دادی.

به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم ؛ 

بنابراین مال خود، رو دادم به تو 

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای 

من دنیای جدید رو به طور کامل ببینه....

با همه عشق و علاقه من به تو

"مادرت"

♡◇♡◇♡◇♡◇♡◇

مرسی که این داستان رو خوندید

اگر دوباره داستان غمگین خواستید این پست رو لایک کنید.

شرط:۱۰لایک

بای