رمان Mysteriouse مرموز پارت 1

𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 · 12:17 1403/01/05

رمان جدید حمایت کنید

   

                               ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · ◃

20 آپریل 2014 ؛

مرینت شش ساله محو زیباییِ موهای طلایی اش که مانند الماس می‌درخشید بود، 

کلارا؛ مادر مرینت آهسته جلو آمد و  دستش را گرفت و او را از آنجا برد. گویی مرینت آخرین باری بود که آن موهای شیر شکریِ طلایی و چشمان سبز بلوری اش را می‌دید، و دیگر نمی‌توانست مجسمه ی زنی که بال های زیبا داشت را ببیند، او عروسک پَریش با موهای آبیِ تیره که مادربزرگش آن را بافته بود در آنجا رها کرد . مرینت با پاهای کوچکش به سمت در رفت و دیگر آن عمارت را ندید.

                               ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · ◃

16 نوامبر 2023 ؛

کلارا،《 دیگه نمیتونم تحمل کنم تام بس کن 》تام جوابش همیشه یک چیز بود《 تو با اون مردک عوضی توی دانشگاه باهاش دوست شدی نه من کلارا 》

از آن روز 9 سال میگذرد‌. همون روز بود که تام؛ پدر مرینت ورشکسته شد و روال زندگی آنها تغییر کرد. مرینت 15 سال داشت دیگر صبر او به لبریز رسیده بود و تحمل دعوا های هر روز پدر و مادرش را نداشت.

 او به سمت در رفت ، در را باز کرد و به سمت آنها رفت. داد زد و گفت《 دیگه نمی تونم تحمل کنم خواهش میکنم دیگه دعوا نکنید با دعوا چیزی درست نمیشه》《من باید به فکر کار باشم》به سمت در اتاقش رفت و در را بست.

                               ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · ◃

2:38 صبح ؛

مرینت به صفحه ی روشن موبایل همراهش نگاه می‌کرد. و نوشت؛ 《سلام آلیا. خیلی ببخشید که این ساعت بهت پیامک دادم ولی‌ من دیگه خسته شدم. باید دنبال کار بگردم تا این ساعت دنبال کار بودم توی اینترنت. اگه برات زحمتی نیست برام دنبال کار میگردی ؟》

صدای فرستاده شدن پیامک‌ برای آلیا در گوشش اکو میشد که آلیا از خواب پرید.

مرینت منتظر پیام آلیا بود و همانطور به صفحه ی موبایل همراهش نگاه می‌کرد، و دید که آلیا پیامش را خوانده  و درحال نوشتن پیامک برای اوست.

آلیا باصدای اکو شدن پیامک از خواب پرید و جواب مرینت را داد《 این چه موقع پیامکه مرینت ^شکلک خنده برای او فرستاد^ 》《 باشه تو نگران نباش خودم پیدا میکنم》و آلیا دستش را روی تیک گذاشت و پیامک را برای مرینت بهترین دوستش فرستاد. 

مرینت از شدت خوشحالی که آلیا پیامک برای او فرستاده، خوابش گرفت....

                               ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · ◃

6:45صبح ؛

مرینت با صدای آلارم موبایلش از خواب پرید. لباس هایش را سریع پوشید و کتاب‌هایش را در کیفش گذاشت و به سمت مدرسه حرکت کرد.

در راه مدرسه به ماشین های مدل بالایی توجه می‌کرد و در دل خودش میگفت : ماهم یه روزی سوار اینا می‌شدیم 《 آه کشیدن》

غرق افکار خودش بود که ناگهان صدای آشنایی شنید، اون صدای بهترین دوستش آلیا بود.

 آلیا با داد گفت: مریییینت

 سریع به سمت آلیا رفت و گفت: چی شده آلیا رو به اون کرد و گفت: برات کار پیدا کردم مرینت گویی داشت از شدت خوشحالی بال در میاورد و گفت...

                               ▹ · ––––––––·𖥸·–––––––– · 

پایان پارت؛ امیدوارم خوشتون اومده باشه.

ببخشید کم بود،

برای پارت بعد 15 لایک و 10 کامنت؛

                             ‌‌‌                                        ^_____^