فصل اول رمان خون آشام زندگی من

𝘑𝘦𝘦𝘯𝘢 · 00:54 1403/01/05

سلام من برگشتم میدونم از دستم ناراحتید اما من رمان رو فصل اولش رو جم آوری کردم و براتون گذاشتم تا یاد آوری بشه

و به این ادساین ها توجه نکنید<@>

ممنون

من: بابا خواهش میکنم منو تنها نزار خواهش میکنم @@تام:دخترم مراقب مادرت باش @@من: نه بابا تروخدا @@سابین:دخترم بیا بریم @@من: مامان ولی بابا چی مامااان نههه @@لوکا :مرینت بیا بریم @@من: نه پرنس لوکا مامان و بابام @@لوکا: بیا زو باش@@یک سال بعد،،@@از زبان مرینت.@@از اون اتفاق یک سال میگذره من مرینت دوپن چنگ توی 17 سالگیم پدر و مادرمو از دست دادم پدرم نگهبان قصر بود و خودمو مادرم خدمتکار قصر بودیم وقتی توی اون روز نهس خوناشام ها به قصر حمله کردن همون روز خانوادم رو از دست دادم. از اون روز به بعد من به خودم قول دادم که انتقاممو از خوناشام ها بگیرم.@@کارا: مرینت پرنس لوکا کارت داره ..... مرینتتتت@@از زبان مرینت.@@یهو با صدای کارا که داشت داد میزد به خودم اومدم @@مرینت: چیه کارا چته @@کارا : چند بار صدات کنم پرنس لوکا کارت داره.باز دوباره داری به انتقام فکر میکنی ؟@@مرینت: نه بابا  من اصلا فکر انتقام تو سرم نیست @@(راوی)@@مرینت داشت دروغ میگفت اون همیشه به انتقام فکر میکنه و پرنس لوکا هم با اون نقشه ی انتقام رو میکشه @@از زبان مرینت..@@را افتادم به  سمت اتاق پرنس لوکا در زدم و وارد اتاق شدم @@لوکا: بلاخره  اومدی مرینت @@مرینت: بله پرنس لوکا @@لوکا: من یه  نقشه هایی دارم برای انتقام @@مرینت :چه قدر خوب @@لوکا : تو به حالت بدبختی به قصر میری ودل اونا رو به رحم میاری و بعد از چند روز به ما علامت میدی ودر قصر رو باز میکنی و ما حمله میکنیم. فقط مراقب باش از خونت نخورن@@مرینت: چه نقشه ی خوبی فقط چجوری از خونم نخورنن@@لوکا : بهشون بگو سرطان خون دارم اونوقت نمی خورن@@یک روز بعد ،،@@از زبان مرینت..@@امروز همون روزه که من میرم به قصر خوناشام ها داره آرزوم بر آورده میشه بلاخره میتونم انتقاممو بگیرم هق هق (مثلا داره گریه میکنه😐 )@@لوکا: مرینت داری گریه می کنی ؟@@مرینت:ن.نه پرنس لوکا ف.فقط خاک رفته توی چشمم@@لوکا: مرینت چند بار بهت گفتم به من نگو پرنس لوکا لوکا خالی صدام کن @@مرینت: چشم @@داشتم میرفتم که یهو صدام زد @@لوکا: مرینت وایسا @@برگشتم بعدش دیدم بقلم کرد @@مرینت  س.سرخ شدم  سریع از بقل لوکا اومدم بیرون.@@یهو دیدم لوکا بقلم کرد @@مرینت: ع.عه خب دیگه من برم آماده شم @@لوکا: باشه مرینت@@..... رفتم به اتاقم و لباس هایی که کهنه و پاره بودن رو پوشیدم@@مرینت: لوکا. لوکا پرنس لوکااا@@از زبان لوکا....@@باصدای مرینت به خودم اومدم داشت صدام می‌کرد رفتم پیشش @@مرینت: ببخشید سرتون داد زدم اصلا حواسم نبود @@لوکا : اشکالی نداره . حالا چیکار داشتی ؟@@مرینت : اممم باید تنها برم ؟ @@لوکا: جک تا یک جایی میرسونت از اون به بعد خودت تنها برو تا شک نکنن جک هم از دور حواسش بهت هست @@ مرینت: باشه @@(راوی)@@بعد از  اینکه لوکا رفت مرینت به فکر فرو رفت مرینت: خدایا داره روز موعود فرا میرسه تق تق تق (صدای در😐) مرینت: بفرمایید جک : سلام کوچولو از زبان مرینت . وقتی در باز شد دیدم جکه وقتی گفت کوچولو عصبانی شدم با بالشت زدم تو سرش  منو جک خیلی صمیم  ایم اونم یه بالشت برداشت به من زد داشتیم بالشت  بازی میکردیم که یهو ..

لوکا سرمون داد زد@@لوکا: بسهههه بجای اینکه برید آماده شید دارین بالشت بازی میکنین😐 (راس میگه ها)@@مرینت: تو یکی خفه نویسنده @@(واتتتت من چی گفتم مگه )@@برگردم به ادامه داستان 😐@@جک: اول اون شروع کرد @@مرینت: اول اون شروع کرد @@لوکا  : بسههه@@راوی..@@مرینت سوار اسب شدو جک تا یک جایی از اون جنگل ترسناک رسوندش @@مرینت: جک من میترسم @@جک : ترسووو @@مرینت : هویی اگه راست میگی خودت برو @@جک : من قلط کردم @@از زبان مرینت..@@هوا خیلی تاریک بود رسیدم به در قصر اون قصر رنگش خاکستری  بود و سیاه در زدم تق تق @@مرینت : کسی اینجا نیست .سلامم@@یهو دیدم یه پسر مو طلایی جذابببب @@از پله ها اومد پایین @@گفتم ش.شما خون آشامی گفته باشما من سرطان خون دارم @@یهو یه پسر مو مشکی گفت به‌به چه تعمه ایی@@آدرین: بس کن ادوارد ما خیلی سال خون خوردن رو گذاشتیم کنار @@ادوارد: وای آدرین بس کن دیگ @@از زبان مرینت @@پس اسمشون آدرین و ادوارده @آدرین: تو اینجا چیکار میکنی@@مری: ع. عم من پدر مادرمو از دست دادم و اینجارو دیدم اومدم داخل ک شمارو دیدم من.هیچکسو ندارم میشه اینجا بمونم @@ادوارد:ن@@آدرین: آره@@ادوارد: چییی آرین تو اجازه میدی یک انسان اینجا بمونه و ما از خونش هم نخوریم!!!!😳@@آدرین: آره ادوارد این دختر هیچ سر پناهی نداره چند روز میزاریم اینجا بمونه@@ادوارد: اوفففف باشه@@آدرین: خب اسمت چیه ؟ @@مری: مری.مرینت دوپن 19 سالمه @@آدرین: منم آدرین آگراست 21 و اینم برادرم ادوارد 20 سالشه راستش ما هم پدر و مادرمونو از دست دادیم و مجبورم من خون آشام ها رو اداره کنم @@مری:چ. چی تو پرنس هستی ؟@@آدرین: اوهوم . خب ما میتونیم بهت سر پناه بدیم@@مری: وای خیلی خیلی ممنونم @@آدرین: خب بزار اتاقتون نشونت بدم. بیا دنبالم @@از زبان مرینت...@@به دنبال آدرین رفتم و به یک اتاق رسیدم آدرین درش رو باز کرد یه اتاق با دیوار های مشکی  و وسایل قهوه ای @@از زبان آدرین...@@رفتم ب سمت کمد و درش رو باز کردم و گفتم اینا چند تا لباس هست اگه میخوای برشون دار @@مری: مرسی... با خودم گفتم یعنی اینا مال کیه @‌همشون ب رنگ سیاه بودن یکیشونو برداشتمو پوشیدم.(عکسشو براتون پایین پست میزارم)@@ساق پای توری سیاه رنگ که با رنگ سفید گلدوزی شده بودند رو پوشیدم@@.@@.@@.@@.@@ادوارد: نمیدونم چرا ب این دختر حس بدی دارم@@آدرین: وای ادوارد بد ب دلت راه نده همه فکر میکنن خوناشام ها بدجنسن ولی  ما اگه آدم بدی بودیم ک ب این دختر سر پناه نمی‌دادیم ک@@ادوارد: راست میگی @@مرینت*@@فالگوش وایسادم داشتم به حرفاشون گوش میدادم. آره جون خودت اگه آدم خوبی بودین ک پدر و مادرمو نمیکشتین@@هق هق*@@خودمو جمو جورکردم اگه من گریه کنم می‌فهمن من برای انتقام اومدم اینجا.@@رفتم و موهامو با ربان مشکی رنگی که اونجا بود بستم و از پله ها اومدم پایین@@__@@7:30@@آدرین*@@دیدم مرینت از پله ها پایین اومد و محو تماشای اون شده بودم او.اون لباس .داشتم حرف میزدم ک ادوارد پرید وسط حرفم و بلند گفت: اون لباس مامانه@@مرینت*@@از تعجب خشکم زده بود. چیی اونا لباسای مادرشون بوده یعنی اینی ک تن  منه لباس مادرشونه!

مرینت: واق.واقعا متاسفام که این لباسو پوشیدم. خ.خیلی ببخشید:(@@آدرین: مشکلی نداره. خیلی بهت میاد @@ادوارد: چی چیو مشکل ندارهههه اینا لباسای مادرمه چجور جرعت کردی اینا رو بپوشییی(با داددد)@@مرینت*@@ادوارد خیلی عصبانی بود و داشت سرم داد میزدکه...@@ادوارد*@@اعصابم خراب بود و چاقویی با کنده کاری های ریز که روی میز بود رو برداشتم و وارد بدنش کردم@@آدرین: چ.چیکار کردیییی ادواردددددد@@مرینت*@@ادوارد چاقو رو برداشت و وارد بدنم کرد جیغ خفیفی کشیدم و چشمام سیاهی رفت.@@آدرین : سریع به خدمتکار ها گفتم دکتر  رو خبر کنید @@.@@.@@.*_____*@@ساعت 9:20 ،،،@@آدرین: د.دکتر حالش چطوره ؟@@دکتر: زخمش رو پانسمان کردم  فقط تا 2 روز نباید کار های سنگین انجام بده بعد از 2 روز حالش خوب میشه. نگران نباشید علاحضرت .@@آدرین: (آه کشیدن) خداروشکر@@آدرین*@@بعد از‌ رفتن دکتر رفتم سراغ ادوارد..@@آدرین: ادوارد این چکاری بود کردی هانننن@@ادوارد: خدمم نمیدونم@@آدرین: ما این دخترو هنوز یه‌روز نمی‌شناسیم بعد تو از سر عصبانیت بهشت چاقو میزنییی@@ادوارد:معذرت میخوام :(@@آدرین:پوفففف@@رفتم پیش مرینت کنارش نشستم...@@محو  زیبایی درون چشمای آبیِ اقیانوسیش شدم چقدر زیباست موهای آبیِ تیره اطلسی بازش می‌درخشید . ببخشید ک بهت چاقو زدن معذرت:(  @@از خود بیخود شده بودم میخواستم ‌ببوسمش ولی جلوی خودم رو گرفتم. مست لبهای صورتیِ مرمریش شده بودم. (نویسنده محو میشود😐🦦)@@دیگه نتونستم تحمل کنم لب هامو گذاشتم روی لبهاش و بوسیدمش (شتتت)@@@بعد از دو مین ازش جدا شدم که یهو دیدم مرینت چشماش رو باز کرد‌.@@مرینت: آخخ دلم داشتی چیکار میکردی آدرین.@@آدرین: ه.هیچی مرینتتوباید استراحت کنی میگم شامتو خدمتکارا بیارن توی اتاقت@@مرینت: باشه.@@______@@قصر لوکا .@@لوکا: خدایا خیلی نگرانم چرا هیچ خبری از مرینت نیست.  بزار جک رو صدا کنم  جکککک@@جک: باصدای پرنس لوکا به خودم اومدم سریع رفتم پیشش@@جک:بله پرنس لوکا@@لوکا: عه جک اومدی میگم هیچ خبری از مرینت نشده خیلی نگرانم@@جک:نشده پرنس لوکا @@لوکا: پس برو سمت قصر خوناشام ها کشیک بده@@جک:چشم. راه افتادم به سمت قصر خوناشام ها.  تو فکر خودم بودم که یک کاغذ جلوی پام دیدم برداشتمش و بازش کردم  توش نوشته بود.@@از زبان مرینت..@@ای کسی که این نامه رو میخونین پرنس لوکا یا جک سلام.@@من مرینتم . تصمیم گرفتم که حمله کنیم پس فردا ساعت 8 شب آماده باشید و هروقت من آتیش روشن کردم و علامت دادم حمله کنید.@@پایان.@@______@@جک :سریع  به سمت قصر لوکا رفتم و نامه رو بهش دادم @@لوکا: پس باید خودمون رو آماده کنیم @@___@@روز بعد@@از زبان مرینت...@@بلاخره امروز روز موعوده خدا. سریع برم پیش ادوارد .@@رفتم به سمت اتاق ادوارد درو باز کردم و گفتم هایی برای چی به من چاقو زدی هاننن.@@آدرین: صدای داد مرینت رو شنیدم سریع رفتم به اتاقش نبود رفتم به سمت اتاق ادوارد و گفتم: مرینت آروم باش ادوارد خیلی اعصبانی بوده.@@مرینت: اوففف باشه@@_____@@ساعت 8 شب@@سریع یک دستمال و کبریت برداشتم و رفتم توی حیاط . داشتم که دستمالو آتیش می زدم با صدای آدرین به خودم اومدم که گفت:داری چیکار میکنی؟؟؟@@______@@(پایان فصل اول رمان خون آشام زندگی من)