Looking for peace 2

𝙰𝚟𝚊 · 20:41 1403/01/04

آقا بفرمایید ادامه مطلب... 

مارینت نگاهی به ساختمان نسبتا کوچکی که رو به رویش قرار دارد نگاه می کند، اینک سر پناه او اینجاست. مارینت آرام از درشکه پایین می آید و به کمک مادرش الیزابت کل وسایل شخصی که از عمارت آوردم بودند را به داخل خانه می برد. 

«از زبان مارینت»

آخرین جعبه رو از روی درشکه برداشتم و روی زمین گذاشتم، به سمت درشکه چی رفتم و گفتم [ممنون] و بعد سر کیسه رو باز کردم و سکه ی ۵ سنتی رو برداشتم و به سمتش دراز کردم که گفت : [ممنون، اگه کاری ندارید من مرخص شم] سری آره تکون دادم و گفتم : [نه ممنونم] و بعد رفت. به سمت خونه رفتم. مامانم مشغول خالی کردن جعبه خالی بود، هوفی کشیدم و گفتم : [مامان! مگه دکتر نگفت برات خم و راست شدن خوب نیست؟!] سرفه ی آرومی کرد و گفت : [تو که تنهایی نمیتونی این همه وسایل رو خالی کنی] خنده ای از سر کلافگی کردم و به سمتش رفتم و دستاش رو گذاشتم و گفتم : [لازم نکرده تو کار کنی، برو یه چای دم کن تا سخت گمون در بره] نگاهی به چشمام کرد و گفت : [مثل همون بچگی هات لجبازی] و بعد به سمت آشپزخونه رفت؛ لبخندی زدم و شروع به کار کردم؛ تقریبا کل وسایل رو خالی کرده بودم ، به سمت آخرین جعبه رفتم و بازش کردم، جعبه کوچیک موزیکالی که روی وسایل ها بود رو برداشتم. با دیدنش اشک داخل چشمام خیمه زد. هدیه ی ۱۴ سالگی پدرم بود، آخرین هدیه ای که ازش گرفتم، شروع به چرخوندن اهرمش کردم، صدای موزیکش بهم آرامش خاصی میداد، آرامشی توی این چند وقت بهش احتیاج داشتم که با شنیدن صدای مادرم به خودم اومدم : [مارینت! بیا چای عزیزم] 

━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━

مارینت آرام از روی صندلی چوبی رو به پنجره بلند میشود و نگاهی به الیزابت که مشغول گذاشتن لباس ها در کمد بود کرد و گفت : [مامان، اون کت منو میدی؟] و بعد به سمت کمد می رود که الیزابت می گوید : [بیا عزیزم، می خوای بری بیرون؟ ] مارینت کت را میگیرد و ادامه می دهد : [آره، میخوام برم حسابم تصویه کنم و بعدم ببینم میتونم دنبال کار بگردم] الیزابت نفسی می کشد و نجوا می کند : [باشه، حواست به خودت باشه] مارینت بوسی بر گونه های مادرش میزند و میگوید : [چشم، خدانگهدار] که الیزابت «خدانگهدار»آرامی میگوید. 

مارینت از خانه خارج میشود و به طرف بازار شهر حرکت می کند. مارینت آرام آرام قدم هایی به سمت مغازه عتیقه فروشی بر می دارد و وارد مغازه می شود؛ مغازه پر از عتیقه های قیمتی و وسایل دکوری و... که ناگهان صدایی مارینت رو به خود جلب می کند : [چیزی میخوای دخترم؟] مارینت بر می کرد و نگاهی به مردی نسبتا پیر که انگار فروشنده بود می کند و می گوید : [من دختر شما نیستم! اومدم حساب پدرم رو باهاتون تصویه کنم آقای کوفین] پشت میز خرید و فروش رفت و گفت : [خب! ]

مارینت نفس عمیقی میکشد و کیسه ای که قبلا آقای رابرت به اون داده بود را باز می کند، ۱۳ فرانک و ۲۵ سنت رو از داخل کیسه در می آورد و با خشم روی میز پرت می کند و نجوا می کند : [اینم از پولت] آقای کوفین دستش را به سمت میز دراز می کند تا سکه ها را بردارد که ناگهان صدای بلندی داخل مغازه می پیچد؛ مارینت دستش را روی میز میکوبد و با عصبانیت می گوید : [اول دست نوشته ها] آقای کوفین ابرویی بالا می اندازد و به سمت کمد می رود و درش را باز می کند کمی از کاغذ ها را کنار می گذارد و چندین کاغذ را بیرون می آورد و روی میز می گذارد و می گوید : [بیا اینم از دست نوشته های پدرت] مارینت دستش را روی سکه ها می گذارد و شروع به خواندن دست نوشته ها می کند، از چهره اش که تغییری نکرده مشخص است که درست و بعد دستش را از روی سکه ها بر می دارد و بدون گفتن کلمه ای از مغازه خارج میشود. 

آخر های پاییز بود و انگار زمستان سختی در انتظار مارینت بود، مارینت دکمه های کتش را می بندد و نگاهی به برج ساعت که عدد ۶ را نشان می داد می کند، ساعت ۶:۳ رل نشان می دهد، مارینت مسیر را دور میزند و شروع به حرکت به سمت خانه می کند. مارینت نگران است، نگران از آمده زمستان و تامین خورد و خوراک و هیزم، او تمام زمین های کشاورزی، دام ها، باغ و عمارت پدرش را برای تصویه بدهی های پدرش فروخته است و با باقیمانده ی آن ها خانه ی کوچکی در انتهای شهر خریده است و اکنون نگران باقیمانده ی پولش است، که ناگهان صدایی او را از این افکار رها می کند : [مارینت؟ وایسا] مارینت نگاهی به پشت سرش می کند کسی نبود که ناگهان دستی را روی شونش حس می کند ، دختری با موهای قهوه ای روشن و پوستی نسبتا تیره، مارینت نگاهی به چشمان دختر می کند و می گوید : [آلیا! ترسوندیم] آلیا لبخندی میزند و می گوید : [ببخشید.تونستی کار پیدا کنی؟ ]  ممارینت آه سردی از سر نا امیدی میکشد و می گوید :  [نه هیچی، یا به خاطر سنم یا به خاطر وضعیتم و یا به خاطر نداشتن یه ضامن] آلیا نگاهی به پایین می کند می گوید : [شرمنده، میدونی دیگه پدر منم یه کارگر، ضمانت هیچ تضمینی نداره] مارینت لبخندی میزند و می گوید : [ نه واقعا از تو و پدرت انتظار نداشتم، همین که تا به اینجا ام تو باهام بودی خودش خیلیه] آلیا خنده ی آرومی می کند و می گوید : [هر چی کردم وظیفه بوده، جولیکا چی، اونم خبری برات از قصر نیاورد؟ ] مارینت می گوید : [والا ۲ هفته میشه که ازش خیری نیست، ولی امیدوارم برام تو قصر کاری پیدا بشی که حداقل بتونم پول دارو های مادرم رو دربیارم] آلیا لبخندی از سر امید میزند می گوید : [امیدوارم، مارینت من باید برم مادرم منتظرمه، خدانگهدار] مارینت «خدانگهدار» ی زیر لب می گوید و به مسیرش ادامه میدهد. 

━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━

خب دوستان اینم از پارت جدید، امیدوارم دوست داشته باشین و باید بیشترتون آینده ی نزدیک داستان رو میبینی کرده باشید دیگه، فقط خواستم بگم به همین راحتی ام نیست ادامه داستان. 

۱۵ لایک و ۲۵ تا کامنت تا پارت بعد.....