عاشقتم! P5

yalda · 12:48 1403/01/04

 بیفرما ادامه مطلب، لایک و کامنت هم فراموش نشه

پارت پنجم: 
با صدای ارومی بهش گفتم: 
_ میدونم سخته، میدونم خسته شدی. میدونم... اره، منم یه زندگی لعنتی مثل تو دارم. اما بدون، جا زدن راهش نیست. ما باید ادامه بدیم و ببینیم چی میشه. 
دختر... هنوز داشت هق هق میکرد. بازور بغض سنگینی که راه نفس کشیدنشو بسته بود رو کنترل کرد و گفت: 
_ اما، چی میشه؟ من از ادامه دادن میترسم. میترسم همه چیز بدتر بشه، اون وقت دیگه نمیتونم کاری بکنم و فقط باید تو دردام و تنهایی بمیرم. ولی، خوشحال شدم، از اینکه داری بهم گوش میکنی خوشحالم. اما میترسم این خوشحالی فقط برای چند ثانیه باشه، برای همین، نمیتونم خوشحال باشم
با زور، لبخندی روی لبش نشوند، یه لبخند تلخِ تلخ، اونقدر که تلخی زندگی رو زیر زبونم حس کردم. 
**(چند ساعت) 
مرینت: حدود چند ساعت گذشت و توی این چند ساعت اونقد با دختر حرف زدم که کارهاش عقب افتاد و با عجله رفت. 
پوفی کشیدم و با صدای خسته ای گفتم: 
_ چه شروع مضخرفی داشت امروز. 
حوصلم حسابی سر رفته بود، انگار نه انگار ک صبح اتفاقی افتاده باشه.
حس کردم خوابم میومد پس به تخت رفتم تا بخوابم. 
***
دلم میخواست امروز یکم به خودم برسم... به طرف اینه بزرگ گوشه اتاق رفتم و به موهام نگاه کردم. 
موهای قهوه ای رنگم حسابی بلند شده بودن و به زانوم میرسیدن.
باید کوتاهشون میکردم؟ اما من که بلد نیستم. یعنی باید برم بیرون کوتاه کنم؟ 
(چند دقیقه بعد) 
بعد کلی کلنجار با خودم بالاخره تصمیم گرفتم که موهام رو کوتاه کنم. 
جلوی آرایشگاه بزرگی ایستادم. فوقش کوتاه نمیکنم دیگه... وارد آرایشگاه که شدم با انبوهی از آدم مواجه شدم. 
آه. عالی شد حالا کلی از وقتم گرفته میشه! 
بعد از کلی چونه برای گرفتن نوبت و صبر کردن بالاخره نوبتم شد. 
پاهام خشک شده بودن و خوابم گرفته بود. 
به سمت صندلی رفتم و نشستم، دختر جوونی اومد کنارم و گفت: 
_ میخواستی کوتاه کنی دیگه؟ 
زیر لب اوهومی گفتم و شروع کرد به انجام دادنش، نمیدونم چیکار میکرد که انقد درد میگرفت بابا یه کوتاهیه دیگه بزن بره. 
بعد سالیان سال خواست اولین تیکه رو ببره که صدایی که یهش میخورد برای پیرمردی باشه ، مانع بریدنش شد: 
_ هی، صبر کنید. 
موهام رو ول کرد. 
دلم میخواست صاحب صدا رو بکشم... برگشتم تا ببینم صدای کی بوده که با دستی چروکیده و لرزون مواجه شدم. 
****
و با صدای بلندی از تخت افتادم.... گیج و منگ بودم. چیشد؟ خواب بود؟ اون مرد کی بود؟ 
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به یاد بیارم که اون صدا رو کجا شنیدم... نمیدونم چرا، به چه دلیل ولی احساس کردم بغضِ سنگینی رو دارم تحمل میکنم. خدایا، این مرد کی بود؟ چرا انقد احساس میکنم با صداش اشنا ام؟

حمایت نکنید شاید ادامش ندم.