Looking for peace 1

𝙰𝚟𝚊 · 19:35 1403/01/02

 آقا بفرمایید ادامه مطلب... 

۲۲ اپریل سال ۱۸۵۱

مارینت آرام پاهایش را روی چمن های خیس سبزه زار می گذارد و شبنم های روی چمن ها باعث ایجاد حس قلقلک در وجود او می شود؛ او مشغول چرخ زدن در سبزه زار و بازی با پروانه های کوچک رنگارنگی است که روی گل نشسته و شهد شیرین آنها را میخورند، که ناگهان جمعیتی زیادی از پروانه ها چشمان اطلسی او را جلب می کند، مارینت محو تماشای پروانه های زیبایی می شود که مشغول بازی با یکدیگر هستند که با شنیدن صدای تام نگاهش از پروانه ها دزدیده می شود : [مارینت! بیا اینجا!] مارینت به سرعت به سمت پدرش حرکت می کند و می گوید : [بله بابایی؟] تام خم میشود و مارینت را در آغوش میگیرد و انگشتش را به سمت پاریس و قصر پادشاه دراز می کند و می گوید : [اون شهر رو میبینی؟ اونجا پاریس هست ، شهری که ما داخلش هستیم. مارینت با دیدن پاریس و عظمت قصر پادشاه «اااااوو» زیر لب زمزمه می کند و می گوید : [خیلی قشنگه] تام زمزمه می کند : [آره، ولی نه به اندازه ی چشمای اقیانوسی تو] مارینت خنده ی ریزی می کند و تام می گوید : [بهتره بریم، مادرت منتظرمونه]

━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━

۱۰ دسامبر سال ۱۸۶۴ 

مارینت به آرامی روی دیوار های عمارت دست می کشد، عمارتی که در آن به دنیا آمده، در آن قد کشیده و اینک باید او را ترک کند. مارینت از پله های چوبی عمارت که با هر قدمش صدای خش خش چوب ها بلند می شود پایین می آید و به سمت حیاط عمارت حرکت می کند. 

آقای رابرت که کنار آب نمای حیاط عمارت ایستاده است با شنیدن صدای باز شدن درب برمیگردد، مارینت به سمت آقای رابرت حرکت می کند وقتی به او میرسد نگاهی به سندی که داخل دستانش بود می کند و آن را به سمت آقای رابرت دراز می کند و می گوید : [بفرمایید آقای رابرت] آقای رابرت بدون مکث سند رو از دستان مارینت می گیرد و نخ سند را باز می کند و مشغول خواندن سند می شود، مارینت بر میگردد و نگاهی به عمارت می کند، بغض نفس مارینت را بریده است و غرور او، او را یاری نمی دهد و هر لحظه امکان ترکیدن بغض او است، که آقای رابرت او را از این لحظه نجات می دهد : [خانم دوپن؟ من سند رو خوندم و همچی درسته] مارینت بر میگردد و نگاهی به آقای رابرت می کند و «بله» ی آرامی می گوید و آقای رابرت دستش را داخل جیبش فرو می برد و کیسه ی پر از سکه بیرون می آورد به مارینت می دهد، مارینت سکه را از اقای رابرت می گیرد و می گوید :[ممنون آقای رابرت] آقای رابرت نگاهی به عمارت می کند و ادامه می دهد : [همون هزینه ای هستش که خودتون گفتید و اگه یه وقت پشیمون شدید من در خدمتم. ] مارینت نگاهی به درشکه می کند و «ممنون» آرامی زیر لب زمزمه می کند. 

مارینت با حسرت به سمت درشکه می رود و دستش را روی میله ی درشکه میگذارد و بالا می رود و برای آخرین بار چشمانش را به عمارت می دوزد. مارینت از پله های کوچک درشکه بالا می رود و کنار مادرش الیزابت می نشید و به درشکه چی اذن حرکت را می دهد، مارینت سعی می کند حواسش را با دیدن شهر و مردمانش پرت کند که ناگهان لمس گرمی را روی دستانش حس می کند، الیزابت به آرامی دستان او را ماساژ می دهد، مارینت بر میگردد و با مادرش چشم تو چشم می شود، کمی مکث می کند و لبخند مصنوعی میزند و دوباره شروع به دیدن شهر می کند که ناگهان صدایی او را به وجه می آورد : [مارینت! سعی نکن تظاهر کنی که ناراحت نیستی، من هم مثل تو از فروختن عمارت ناراحت هستم] 

مارینت آه سردی زیر لب می کشد و می گوید : [درسته، بهتره انقدر تظاهر نکنم که قویم] الیزابت پوزخندی میزند و ادامه میدهد : [تو قوی هستی، حتی از منم قوی تر، من اگه جای تو بودم با همه ی این اتفاقاتی که افتاده بود صد بار می مردم و زنده میشدم] مارینت نگاهی به الیزابت می کند  وو لبخندی میزند. که درشکه توقف می کند و صدای درشکه چی بلند می شود : [خانم دوپن، رسیدیم! ]....... 

_____________________________________________________

خب این هم از پارت اول؛ امیدوارم که دوست داشته باشین رمانم رو 

و اگه درصد حمایت ها زیاد بود فردا پارت ۲ رو میزارم ❤❤