ازدواج اجباری#68
دلم براتون تنگ شده بود
گفتم -بسه كامران نفسم گرفت چند ثانيه بهم خيره شدو سريع از روم بلند شد دستمو گرفت و كمك كرد از رو تخت بلند شم يه سرافون شيك قهوه اي رنگ از تو كمدم در اورد و گرفت طرفم بلنديش تا روي زانوم بود ولي خويش اين بود كه گشاد بود و توش راحت بودم كامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه منم گيرمو در اوردم و موهام و شونه كردم امروز به اندازه كافي هيجان زده شده بودم جلوي اينه رفتم و رژم و كه دور لبم پخش شده بد تميز كردم و يه رژ قرمز به لبام زدم اي رنگ خيلي بهم ميومد تويه تصميم اني تصميم گرفتم لباسم و با يه سرافون قرمز رنگ كه دوتا بند داشت و يه وجب پايين تر از باسنم بود بپوشم لباسش خيلي باز بود طوري كه تا وسطاي سينم معلوم بود دلم براي كامران سوخت اگه من و اينجوري ميديد بيشتر زجر ميكشيد خواستم لباسو درارم كه باز دوباره كامران اومد داخل با ديدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و سينه هام كه قشنگ معلوم بود خيره شد ولي سريع به خودش اومد و گفت -سريع لباستو عوض كن اگه ميخواي كار دستت ندم بعدم سريع از اتاق بيرون رفت منم سريع لباسم و عوض كردم و رفتم بيرون كامران روي كاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف ميزد رفتم جلوشو با اشاره پرسيدم ناهار چي ميخوره -يه دقيقه گوشي شهاب جان -چي ميگي؟ -ميگم ناهار چي ميخوري؟ -فرقي نميكنه هرچي درست كني ميخورم بعدم لبخندي زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد با حالت متفكر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چي درست كنم؟ تصميم گرفتم مرغ سرخ كنم با سيب زميني واسه همين شروع كردم كارم كه تموم شد كامران و صدا زدم -كامران بيا ناهار امادست -باشه بعد چند دقيقه اومد و نشست پشت ميز ولي فكرش حسابي پرت بود و داشت با غذاش بازي ميكرد اروم پرسيدم -كامران طوري شده؟ -نه نه -خوب پس چرا نميخري -دارم ميخورم ديگه با لحن مشكوكي گفتم -اها تلفنش زنگ خود با سرعت دوييد طرف تلفنشو جوابش و داد با تعجب داشتم به كاراش نگاه ميكردم با صداي دادش از اشپزخونه اومدم بيرون و با ترس نگاش كردم وقتي ديد ترسيدم گفت -بهار برو تو حياط سرمو به نشونه نه تكون دادم سرم داد كشيد و گفت